«یا لطیف»
جلسهٔ قبلی تراپی راجع به عذاب وجدان صحبت میکنم. اینکه چقدر زیاد در تمام تعاملاتم با لیلی عذاب وجدان دارم. هر کاری که میکنم بعدش عذاب وجدان دارم. اگر زیادی راحت بگیرم عذاب وجدان دارم. اگر زیادی سختگیر باشم بعدش احساس گناه دارم. مدام هر رفتار لیلی را ربط میدهم به برخورد خودم. به اینکه کم بودم. به اینکه سر کار میروم. به اینکه حواسم هزار جای دیگر است. استرس دارم. هر تغییر لیلی را ربط میدهم به همهی اینهایی که مربوط به خودم هست و بعدش زیر یک خروار احساس گناه و عذب وجدان مدفون میشوم.
جلسه با همین صحبتها تمام میشود. اما ادامهاش با من میماند. حالا در دو روز گذشته انگار دارم به وضوح میبینم که چقدر تیرهایش از همه سو به سمتم روانه است. در مهمانی دوستی ازم میپرسد تا کی سر کار هستم. کی برمیگردم خونه و آیا لیلی اعتراض میکند؟ در ادامه میگوید که چقدر ساعت کارم طولانی است و چرا نمیشود کمتر باشد. بعد باز میگوید خوش به حال دوست دیگری که پیش بچههایش است. مدام احساس میکنم باید برای همه توضیح بدهم. باید همه را قانع کنم. از زیر گفتگوها فرار میکنم. وارد گفتگوها نمیشوم. موضوع بحث را عوض میکنم.
از آدمها میشنوم که رفتارهای لیلی شبیه من است. اینکه چقدر رفتار مادر روی بچه اثر میگذارد. اینکه چقدر باید مواظب باشم. احساس میکنم هر حرکتی که میکنم رویش اثر میگذارد. هر بار ناراحت است، عصبانی است، خوشحال نیست یا پرخاش میکند همهی انگشتها به سمت من نشانه رفتهاند.
خستهام از همهٔ این احساسها. دلم میخواهد بدون عذاب وجدان، خودم باشم.
همین.
It is OK
:)