«یا لطیف»
داشتم پادکست کتابگرد گوش میدادم. وسطهاش اسم یک کتابی اومد که ایران که بودم داشتمش. یادم نیست چه کتابی بود. یکهو یادم افتاد به همهٔ کتابهام. کتابخانهام. وقتی میخواستیم بیاییم هر کتابی که الکترونیکیاش پیدا میشد را نیاوردم. نتیجه این شد که تقریبا هیچ کتابی نیاوردم. به جز چند جلد شعر، یکی دو تا همشهری داستان و چند تا کتاب تربیت فرزند. کتابهایی که با آنها خاطره داشتم ماندند. حالا یادم افتاده بود به اینکه چقدر با کتابها خاطره داشتم. حتی آنهایی که نخوانده بودمشان. اینکه چه شده بود خریده بودمش و چه کسی بهم معرفیاش کرده بود. چرا هر بار که رفتم سراغش نخواندمش. حتی اینکه کجای کتابخانه بود. فکر میکردم با کتابهای نخوانده خاطره ندارم. ولی اشتباه کرده بودم. هر کدام از کتابهای کتابخانه یک قصه داشتند. اینکه چه کسی چه زمانی چه چیزی راجع به این کتاب بهم گفته بود. بعضی کتابها من را یاد آدمها میانداختند. یاد اینکه مثلا چه دوستی بهم معرفیاش کرده بود.
همین جزئیات همین تاریخچهٔ همهٔ چیزهایی که در برم گرفته بودند اینجا دلتنگم میکند. اینجا همه چیز هنوز خیلی تازه است. خیلی بدون تاریخچه. هنوز رد خاطرات رویش نمانده است. احساس میکنم باید یک کتابخانه بگیرم و یک کتاب بخرم و بگذارم داخلش و بشود اولین کتابی که اینجا گرفتم. بعدها نگاهش کنم و یادم بیاید این اولین کتابی بود که بعد از آمدن خریدم و یادم بیاندازد که این روزها چه رنگی بودند...
پ.ن. کتابهایمان را در روزهای جمع کردن وسایلمان بخشیدیم. هر کسی که میآمد پیشمان بهش میگفتیم چرخی در کتابها بزند و هر کدام را که میخواهد بردارد. البته ۲-۳ جعبه کتابهایی که میخواستم نگهشان دارم را خودم قبلش جدا کرده بودم. با دلخوشی دادمشان به همهٔ آدمهایی که دوستشان داشتم.
من خیلی خوشحالم که چند تا از اون کتابها الان پیش منه :)