توی دلم رخت میشورن. شب خوابم نمیبره. سریال میبینم و مضطرب میشم. نمیدونم چرا. دلم میخواد یه دلیلی داشتم که بهش چنگ میزدم و میگفتم همینه. همینه که حالم بده. اما انگار حالم به هیچ کدوم از دلیلها خوب نمیچسبه. از خونه کار میکنم در تنهایی و سکوت. ساعتها کش میان. آهنگ میذارم که سکوت رو بشوره «نگاهت شراب و لبت میخانه دارد...» اما انگار خالی اطرافم رو پر نمیکنه. اطرافم هنوز خالیه. مثل کسی که داره از صخرهها بالا میره و دست میاندازه که سنگ بعدی رو بگیره دست میاندازم به همه چی. به کار. به نوشتن. به پیانو زدن. به چک کردن ایمیل و تلگرام. اما انگار همهشون خالیان. دستم بهشون گیر نمیکنه و همینطور سقوط میکنم. از بالای صخرهها میافتم پایین.
احساس میکنم توی یه حباب شیشهای هستم دور از همه. دور از همه دنیا. کیلومترها با همه فاصله دارم.
بدون فکر کردن این صفحه رو باز میکنم و اسم مطلب رو میذارم سوگ. دنبال ریشه کلمه سوگ میگردم و این رو پیدا میکنم «بار بر سوز و درد، کسی که بر تودهای از آتش نشسته باشد». سوگ مثل سوختن.
اینکه انقدر دقیق و واقعی نوشتی، خودش نشونهی اینه که داری با دل خودت صادق میمونی… و این خیلی شجاعانهست. حس اون صخره، اون دستهایی که به هیچچیز بند نمیشن، خیلی آشنا بود برام. بعضی وقتا هم دلیل هست، هم نیست. هم میفهمی، هم نمیفهمی. شاید خود سوگ، بدون اینکه کسی رفته باشه، توی دل آدم جا میگیره... برای همهی اون چیزایی که نرسیدی یا دیگه نمیشن. فقط خواستم بگم که خوندن این نوشته، یه لحظه از اون فاصله رو کم کرد. ممنون که نوشتی.