«یا لطیف»
مادرم خاطرهای دارد از دوران کودکی من که بارها برایم تعریف کرده است. خاطره از این قرار است که من در خانه خواب بودم و مادرم از خانه خارج میشود و به حیاط میرود تا کاری انجام دهد. در همین حین باد در را میبنند و هوا هم خیلی سرده بوده. مجبور میشود به پنجرهی اتاق من بکوبد و من را بیدار کند تا در را برایش باز کنم. همیشه عذاب وجدان دارد از اینکه من را ترسانده و من هر بار خاطرنشان میکنم که هیچ چیز از این واقعه به یاد نمیآورم و اصلا مهم نیست که ترسیدهام یا نه. ولی او باز هر بار تاکید میکند که چقدر ناراحت است از اینکه من را ترسانده.
حالا از وقتی لیلی آمده بیشتر درکش میکنم. وقتی به هر دلیلی در نبود من گریه میکند یا بیتابی میکند یا حالش خوب نیست سریع به این مرتبطش میکنم که چون من نیستم اینطور شده. اگر من بودم آرام بود و شاد بود. اگر من بودم میدانستم چطور آرامش کنم. انگار شک ندارم که من دلیل همهی حالهای او هستم. من مسئول همهی حالتهای او هستم.
اما تازگیها گاهی به خودم تلنگر میزنم که حتی در حضور تو هم گاهی گریه میکند و نمیفهمی مشکل چیست. گاهی اصلا تو را نمیخواهد. گاهی نیازش آدمهای دیگر و روابط دیگر است.
به نظرم باید تعریف مادر بودن را برای خودم تغییر دهم. پیش از این تعریفش در ذهنم این بود که کسی که مسئول همهی حالهای اوست. حالا این در ذهنم تغییر کرده و شده کسی که مسئول همهی نیازهای اوست. (که البته پدر را هم دربر میگیرد و این فقط تعریف مادر نیست. شاید بهتر باشد بگویم تعریف والد. ولی چون خودم مادر هستم از نگاه خودم میگویم) مسئولیت من این است که نیازهایش را بشناسم و راهی برای برطرف کردنش جلوی پایش بگذارم. همیشه راه حل حضور من نیست. گاهی نیاز به آغوش بقیه دارد. گاهی من میتوانم نیاز را برطرف کنم و بقیه هم میتوانند. گاهی هم هست که فقط بقیه میتوانند.
احتمالا این تعریف مدام تغییر خواهد کرد و شاخ برگهای بیشتری به آن اضافه خواهد شد. نمیخواهم این مبحث را همینجا ببندم. باز هستم تا تجربههای جدید ابعاد دیگر این نقش جدید را برایم هویدا کنند.