«یا لطیف»
چند وقت پیش از این نوشتم که توی بازی کردن با لیلی میمونم. هر بازی که میارم استقبال نمیکنه و منم از بازیهای مورد علاقهاش حوصلهام سر میره. حالا اومدم که بقیهی قصه رو بگم.
در اوج این چالش بودم که تبلیغ یه دورهای رو دیدم که یه مامانی در تعریف ازش گفته بود بعد از گذروندن این دوره چقدر بهتر تونسته با بچهاش بازی کنه. تقریبا بدون لحظه فوت وقت ثبتنام کردم. حالا با اسم و رسم دوره کاری ندارم. دورهی خوبی هم بود. چیزای زیادی هم یاد گرفتم. اما اتفاق مهمتری افتاد برام. توی دوره مربی راجع به این میگفت که چطور علاقهی بچهمون رو شناسایی کنیم، چطور متناسب با علاقهاش براش بازی بیاریم، چطور محیط رو آماده کنیم و ... و ... و ...
اما داستان من این بود که بعد از یاد گرفتن و فهمیدن کل این داستانها انگار علاقهام رو برای عملی کردنشون به کلی از دست دادم. انگار فهمیدم اینجا جای من نیست. این اونی نیست که من میخوام و دوست دارم باشم. چیزایی که یاد گرفتم بیشتر شبیه نقش یه «مربی» بود. کسی که مدام در حال یاد دادن یه سری موضوعات به بچه است. حالا این یاد دادن یا از جنس مستقیمه یا غیر مستقیم (یا به قول این کلاسها و دورهها «یادگیری در بستر زندگی»).
احساس کردم توی کل این دو سال دارم خودم رو عذاب میدم که مربی باشم. یه مامانی که مربی هم هست. در حالی که واقعیت اینه که نیستم. اصلا دلم نمیخواد باشم! شاید یه فشار بیرونی هم هست از مامانهای رنگ و وارنگ اینستاگرام و انواع پیج آموزش بازی و ... که این توقع رو در من از خودم ایجاد کرده بود که چنین آدمی باشم. اگر یه روز بازی جدید و خلاق نکنم عذاب وجدان بگیرم. اگر بچهام از سر تا پا رنگی و ماستی و خاکی و گلی نشه فکر کنم کم گذاشتم براش. ولی این نقطهای بود که وایسادم و انتخاب کردم. دیدم من همون بازیهای هر روزه و عادی رو با جون و دل انجام بدم بیشتر به جفتمون میچسبه. دیدم که لیلی هم میفهمیده من دارم زورکی بازی میکنم و دل نمیداده. بهتره خودم باشم. خودم همونی باشم که به خودم میگه تو مربی نیستی و لازم نیست مربی باشی. تو همین که مامان باشی و حضورت توی همین فعالیت سادهی کتاب خوندن با بچهات باشه کافیه. بچهها چی میخوان از ما مامان و باباها به جز عشق؟ عشق بدون توقع. چی میخوان به جز اینکه باهاشون باشیم. یه بودن بی دغدغه. یا شاید بهتر باشه بگم خودمون چرا گیر دادیم به والدگریمون؟ چرا همین عشق و حضور برامون کافی نیست؟
چند وقت پیش توی یه پیج دیگه یه جملهای گفته بود که خیلی به دلم نشست. گفته بود همهی این کارها بهانهای است برای گذراندن زمان بیدغدغه با کودکمون. دیدم قصهی من قصهی دغدغه است. اینکه اون لحظاتی که با لیلی میگذرونم همهاش تو فکرم. همهاش نگرانم. همهاش دارم برنامه میریزم. یا تو گذشته یا تو آینده. توی اون لحظه نیستم. به فکر غذاشم، به فکر مرتب کردن خونهام، به فکر کارای نیمه تموم خودم، به فکر کثیف شدن صورتش، به فکر عوض کردن لباسش، به فکر بحثی که توی گروه با دوستام داشتم و هزار چیز دیگه. یهو دیدم چقدر کمه لحظاتی که واقعا باهاشم. واقعا دارم بازی میکنم. همونجام. دیدم که همین چقدر مهمتر از همهی اون بازی کردنها و فعالیتها و مربی بودنها است.
حالا چند وقته که دست از سر همهی این فعالیتها برداشتم. سرچ کردن و دنبال بازی گشتن رو گذاشتم کنار. وقتی بهش میگم الان میام فقط سعی میکنم به حرفم وفا کنم. واقعا بیام و واقعا همه چی رو فقط برای چند دقیقه بذارم کنار. گاهی یهو به خودم میام و میبینم توی چند دقیقهی قبلی ۲۰ بار به ظاهرش گیر دادم. یه نخ از لباسش برداشتم، موهاشو مرتب کردم، دهنش رو تمیز کردم اما کنارش نبودم. دارم تمرین میکنم که بیشتر کنارش باشم. بیشتر توی چشماش نگاه کنم. بیشتر ببینمش. و تازه داره چشمام باز میشه که آهان... ببین الهه... ببین... مادری همینهاست...