«یا لطیف»
یک.
دیروز به قسمت «جنوبگان» از پادکست چنل بی گوش میکردیم. عجیب بود و باور نکردنی. در عین حال اتفاق افتاده بود و واقعیت داشت. مردی (هنری ورزلی) که همهی حد و حدودی که برای یک انسان قابل تصور است را در هم میشکند و به تنهایی در قطب جنوب و در برف و سرما و یخبندان سفر میکند. قابل باور نیست که یک انسان بتواند از نا امیدی، خستگی، بیماری، ترس و هزار جور مانع دیگر عبور کند. اما واقعیت این است که اتفاق افتاده.
دو.
بعد از به دنیا آمدن لیلی خیلیها راجع به تجربهی زایمان از من میپرسند. اینکه آیا خیلی سخت بود. درد زیادی را تحمل کردی؟ من تقریبا با خنده به همه میگفتم که آنقدر که تصورش سخت است در واقعیت سخت نیست. اما از دیروز که این اپیزود را گوش کردهام بیشتر به تجربهای که پشت سر گذاشتم فکر میکنم. آیا واقعا سخت نبود؟ آیا واقعا دردش آنقدرها هم زیاد نیست؟ (درد زایمان را در فرهنگ عامیانه به شکستن همزمان ۲۰ استخوان، سوختن در آتش و ... تشبیه میکنند) واقعیت این است که بود. اما تجربهی من از این درد با اندازهی آن متناسب نیست. هرچه به آن فکر میکنم میبینم در منتقل کردن این تجربه مدام سعی میکنم آن را ملایمتر جلوه بدهم.
واقعیت این است که درد ملایم نیست. بسیار هم شدید و کوبنده است. اما چیزی که تا امروز به آن فکر نکرده بودم این بود که من قویتر از چیزی بودم که فکر میکردم. توانم در تحمل درد خیلی بیشتر از چیزی بود که میدانستم. تا قبل از این بیشترین دردی که تحمل کرده بودم در حد سردرد ساده، دل درد یا زخم کوچک بود. هیچ تخمینی از توانم نداشتم. تا کجا میتوانم درد بکشم. توانم خیلی بیشتر بود.
سه.
هنری ورزلی در اپیزود جنوبگان یک شعار دارد: «by Endurance we conquer» یا «با استقامت پیروز خواهیم شد». توان او برای استقامت باورنکردنی بود. پس از حدود دو ماه راه رفتن در برف به تنهایی، با وجود خستگی بسیار شدید، ضعف بدنی و بیماریهای گوناگون، کاهش وزن بسیار زیاد و گرسنگی باز در حال ادامه دادن بود. حالا که به آن فکر میکنم احساس میکنم خیلی از ترسهایم از آنجایی است که تخمینی از استقامت خودم ندارم. واقعیت این است که ما خیلی قویتر از چیزی هستیم که میپنداریم. توان فیزیکی و روانیمان خیلی بیشتر است. واقعیت این است که زندگی اصلا ملایم با ما تا نمیکند ولی ما بیشتر مواقع از پساش بر میآییم چون قوی هستیم. گاهی از اینکه میتوانم چندین کار را همزمان انجام بدهم از خودم شگفت زده میشوم. اما شاید دفعه بعد باید به این فکر کنم که تا کجا میتوانم پیش بروم. دوستی برایمان آرزو میکرد پا فراتر از مرزهایمان بگذاریم. به این فکر میکنم که این مرزها در واقع مرزهای ذهنی هستند، وگرنه تا رسیدن به مرزهای واقعی کیلومترها فاصله داریم!
بار بعدی که کسی راجع به تجربهی زایمان ازم سوال بپرسد خواهم گفت خیلی سخت و دردناک است اما نگران نباش چون تو قویتر از آن چیزی هستی که میاندیشی!