«یا لطیف»
بسیار عصبانی هستم. عصبانی و کلافه. دلیل احمقانهای هم دارد. لیلی نمیخوابد. همه برنامهام را چیدهام. ظهر خیلی کم خوابیده. بردمش پارک تا خسته شود. شامش را زود دادهام. هرچه به ساعت خواب نزدیکتر میشود مضطربتر میشوم. نکند نخوابد. باید یک مطلب برای سارویه بنویسم که سه شب است عقب افتاده چون لیلی خیلی دیر خوابیده و خودم هم خوابم برده است. امشب دیگر فرصتی برای عقب انداختنش ندارم. هرطور که شده باید بنویسمش. هزار کار نکردهی دیگر هم دارم.
اما او ظاهرا کاری به هزار کار نکردهی من ندارد. هنوز ۳۰ ثانیه نشده که دراز کشیده، میچرخد و روی پاهایش میایستد. هر بار به یک بهانه. یک بار عروسکش را نیاورده. یک بار بالشش داغ شده (اصطلاح جدید!). یک بار عروسکش زیر تلی از بالش و پتو گم شده. یک بار آهنگ دیگری میخواهد. یک بار میخواهد چراغخواب را روشن کند. یک بار یادش میافتد نخ دندان نکشیده. یک بار تصمیم میگیرد در اتاق مامان و بابا بخوابد. (همهی دلایل عین واقعیت است) هر بار که میچرخد که از جایش بلند شود یک چیزی که در درونم نزدیک به انفجار است شعلهورتر میشود. آخر سر با یک حرکت، عروسکش را میچرخاند و توی صورتم میخورد. با عصبانیت میگویم «لیلی...!» خودم را نگه میدارم و چیزی دیگر نمیگویم. نگاهم میکند. از نگاهش معلوم است که فهمیده عصبانی شدهام. خودم را آرام میکنم و میگویم بیاید بخوابد. ولی هنوز عصبانی هستم و این را میفهمد. بلند میشود. عروسکش را بغل میکند و از اتاق بیرون میرود. از دستم ناراحت شده. میرود سراغ بابا. ولی بابا هم خواب است. توی دلم میگویم حالا نه تنها نخوابید باید بروم نازش را هم بکشم. همزمان دلم هم سوخته. دلم نمیخواهد اینطور عصبانی شوم. پیش خودم میدانم که او به جز ما کسی را ندارد. ما این همه دوست و گروه و ... داریم و میرویم سراغ گوشی و احساساتمان را میریزیم بیرون و با بقیه حرف میزنیم و حالمان خوب میشود. او که به جز ما کسی را ندارد. همین من مادر هم اگر احساسش را نفهمم و نشنوم به که بگوید. میروم دنبالش. سعی میکنم دلش را به دست بیاورم. احساس درماندگی و بیچارگی میکنم. واقعا نمیدانم باید دیگر چطور بخوابانمش. همهی راههایی که بلد بودم به بنبست رسیده....
بالاخره با قصه و آهنگ و تکان خوردن روی پا (بعد از ۳ بار تعویض بالش) میخوابد.
حالا عذاب وجدان دارم از اینکه دلش را شکستم. احساس میکنم این شبها موقع خواب یک حرف نگفتهای دارد که نمیفهممش و همین نمیگذارد بخوابد. این حرف نگفته را باید کشف کنم.
میدانم که نباید عصبانی شوم. عصبانی شدنم هیچ کجای مساله را حل نمیکند که هیچ بدترش هم میکند. اما گاهی اینکه میشود عصبانی شد و این قدرت را دارم، بر من غلبه میکند. پیکار سختی است وقتی با کسی روبرو هستم که همسطح نیستیم. میتوانم زور بگویم و خشن باشم و بیرحم یا آرام و همراه. دست خودم است. گاهی از اینکه میتوانم اینقدر بیرحم بشوم تعجب میکنم.
بهتر است بروم دنبال نوشتن مطلب سارویه و هزار کار نکردهی دیگرم...