«یا لطیف»
سریال nobody wants this رو محض تفریح تماشا میکنم. سر یکی از قسمتهاش که rabbi داره سخنرانی میکنه میزنم زیر گریه. دلم برای موعظه شنیدن تنگ میشه. برای بودن توی حال و هوای دینی. وقتی یکی یه حرف قشنگی میزنه و تو رو میبره تو آسمونا. بعد که یه ذره به خودم میام مچ خودم رو میگیرم. یادم میافته که همه موعظهگرها مرد هستن. حتی همه پیامبرها و آدم خوبا مردن. زنها فقط تماشاچیان. زنها هیچی نیستن تو دنیای دین. دین با دین هم فرقی نمیکنه انگار. تو همه دینها هیچی نیستن. احساساتم گره میخورن به هم. یادم میافته که از وقتی بچه بودم کلافه میشدم از هیچی نبودن زنها. سوال داشتم همیشه. برام عادی نبود. سعی میکردم توجیه کنم. بهش بخندم. نادیدهاش بگیرم. یه دلیلی براش پیدا کنم. تا اینکه آخرش کلش رو با هم بوسیدم گذاشتم کنار.
اما انگار از اون طرف دیندار بودن یه معنیای به زندگیام میداد که از دستش دادم. دلم براش تنگ میشه. یه چیزی داشته که هنوز میخوامش اما نمیدونم چطوری و حتی از چه جنسی. اون بخشی که باعث میشد فراتر از خودم فکر کنم. بیشتر از اینکه امروز و فردام رو بگذرونم. دلم نمیخواد به اصول و قواعد و قالبهای دینداری برگردم. اما دلم میخواد اون معنا رو دوباره پیدا کنم. همون حسی که توی موعظه rabbi بود. اینکه دنبال همه زرق و برق دنیا نبودن. دنبال پول و زندگی مرفه و خوشگذرونی نبودن. اما دنبال چی بودن رو نمیدونم.