«یا لطیف»
وضعیت دنیا مثل جنگ شده. یه جنگ جهانی با قیافهی متفاوت. با ظاهری آرام. بدون صدای تیر و ترکش و بمب و خمپاره. خزیده و تنیده لابهلای زندگیهایمان. روح و روان و جسم و جانمان را میخورد و نابود میکند. جنگ که تمام شود ما هم مثل جنگزدهها خواهیم بود. البته اگر زنده مانده باشیم. آدمهای زخمی. آدمهای دور و نزدیکمان خواهند بود که جانشان را از دست دادهاند. بازماندهها ماندهاند. خانوادههای داغدیده. روح و روانهای نیازمند نوازش.
حالم سینوسی است. یک روزهایی میگویم بیخیال بیماری و ویروس. برویم و همدیگر را در آغوش بکشیم. غذای روح و روان بدهیم به خورد خودمان. برویم در دل طبیعت. برویم گردش. برویم و برویم و برویم. اما یک روزهایی استرس گلویم را میگیرد و میفشارد. پیش خودم میگویم دیگر هیچ کجا نمیروم. از در خانه بیرون نمیروم. دیدن هیچ کس نمیروم...
هر خبر فوتی که میشنوم ته دلم امیدوارم فرد فوت شده مریض بوده باشد، رعایت نکرده باشد، پیر بوده باشد. یک ویژگیای داشته باشد که مردن را از من دور کند. مردن را از من و اطرافیانم دور کند. مرگ حالم را به هم میریزد. این سرنوشت محتوم. انگار هیچ ارتباطی با زندگی ندارد.
در تمام زندگی سعی میکنم شر را از خودم دور کنم. درست بخورم و ورزش کنم که بیماری را دور کنم. روی ارتباطاتم کار کنم که دعوا و مرافعه و تنهایی را دور کنم. روی شغلم کار کنم که فقر و کسالت را دور کنم. با تلاش موفق میشوم همهی اینها را دور کنم. دور و دورتر. اما مرگ هیچجوره دور نمیشود. با هیچ تلاشی. اصلا تلاش رویش تاثیری ندارد. مثل ضرب در صفر میماند. همانجا نشسته. هرکار هم بکنم باز همانجا نشسته و یک روز بالاخره به سراغم میآید.
بابا میگوید مرگ خیر است. هر وقت و هرجور که برسد خیر است. ایکاش میتوانستم اینطور به مرگ نگاه کنم. دست از تلاش برای عقب راندنش بردارم. دست از تلاش برای برنده شدن در جنگی که بیشک بازنده هستم بردارم. تسلیم شوم. هر وقت آمد قدمش مبارک باشد...
آخ آخ:((( اضطراب مرگ خیلی بده. منم که خیلی وحشتناک دارمش. البته این روزها اینقدر زندگیم سخت شده که بهش فکر نمیکنم...