«یا لطیف»
دیگر وقت نوشتن ازش رسیده. انگار نمیدانستم چیست. همین ندانستن هم باعث میشد نتوانم راجع بهش بنویسم. نتوانم راجع بهش حرف بزنم. چی شد که فهمیدم؟ با یک سوال. ازم پرسیده شد مهمترین دغدغهی این روزهای مادریات چیه؟ بعد فکر کردم و گشت زدم و چرخیدم و چرخیدم تا رسیدم به «بیحوصلگی». بیحوصله میشویم. هر دویمان. انگار حوصلهمان از هم سر میرود. من بازیهایش را دوست ندارم. حوصلهام را سر میبرد. انگار او هم بازیهای من را دوست ندارد. هرچی بازی رو میکنم پس زده میشود. احساس ناتوانی و درماندگی هر بار رویم آوار میشود.
احساس میکنم مادر به درد نخوری هستم. سعی میکنم رها کنم. وا بدم. همراه شوم. خلاق باشم. اما همهی اینها نهایتا ۱ روز دوام دارد. ساعتهای تنهاییمان کش میآید. هم همدیگر را میخواهیم هم نمیدانیم با حضور هم چه کنیم. من هم که مینشینم سر کار خودم از سر و کولم بالا میرود. اما وقتی بلند میشوم و همهی فکر و ایدههایم را میریزم روی هم و یک بازی جور میکنم یا بیتوجه رد میشود یا خرابش میکند یا مدل خودش یک بازی دیگری کشف میکند و من انگار هر بار نومیدتر میشوم. همهی ابزارهایم هم حتی به درد نخور به نظر میرسند.
در اوج درماندگی اینها را مینویسم. در حالی که لیلی خواب است. در حالی که احساس بیکفایتی تمام وجودم را لبریز کرده است. دلم میخواست یک جا بنویسم و یکی بیاید یک راه حلی بهم نشان بدهد. بهم بگوید اصلا مادری این نیست. تو وظیفهی سرگرم کردن مدام و بازی کردن مدام با بچهات را نداری. بهم بگوید فقط با هم زندگی کنید. در کنار هم زندگی کنید. همین حرفهایی که خودم به خودم میزنم. اما وقتی ساعتهای تنهایی کنار هم بودنمان از ۲ ساعت رد میشود همهی این حرفها یک مشت چرت و پرت به درد نخور هستند.
نوشتم به این امید که یک روز برگردم و به خودم بگویم از این چالش هم گذشتم. راه حل این را هم پیدا کردم...
گفتم: «بِدَوم تا تو همه فاصله ها را»
تا زودتر از واقعه گویم گِله ها را
چون آینه پیشِ تو نشستم که ببینی
در من اثرِ سخت ترین زلزله ها را
پُر نقش تر از فرشِ دلم بافته ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله ها را
ما تلخیِ نه گفتن مان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بله ها را
بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بارِ دگر پر زدن چلچله ها را
یک بار هم ای عشقِ من از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئله ها را
محمدعلی بهمنی
پ.ن: ارتباط شعر با متن رو خودم هم شفاف نمیدونم! فقط به محض اینکه عنوان رو نوشتن این شعر اومد توی ذهنم.
تجربه من با برادرزادههام شبیهه به اینی که میگی؛ یعنی هزار تا ایده خوب میاری که اصلا توجهشون رو نمیگیره. به جاش خودشون برمیدارن یه ایده دیگه میزنن و کلی وقت مشغول میشن. برام اوایل عجیب بودو یه خرده هم همین حس بیکفایتی که میگی رو میداد. یعنی به نظرم جلب نظر بچه نباید اینقدر سخت میبود. فکر کنم چارهای نیست، باس وا داد و با بازی خود بچه همراه شد و اون وقت، ایدههایی که در بستر بازی خود بچه، به ذهن آدم میرسه احتمالا برای بچه هم جذاب میشه
* البته مامانم توانایی خوبی داره در اینکه بچه رو با بازی مورد نظر خودش (خود مامانم) همراه کنه و دیدنش، حس بیکفایتی آدم رو تشدید میکنه :| :دی