«یا لطیف»
داشتیم صحبت میکردیم از واقعه هواپیما. از اینکه توی این یک سال چی گذشت بهمون. از اینکه چرا غمش اینقدر عمیقه. چه فرقی داره با بقیهی غمها که انگار ردش پاک نمیشه از وجودمون. یادم افتاد پارسال بعد از این اتفاق رفتم جلسه پژوهش (یک دورهمی هفتگی). همهی جلسه راجع به هواپیما صحبت کردیم. راجع به اینکه چرا عزاداریم و چه چیزی بیشتر از همه اذیتمان میکند. یکی از چیزهایی که گفتم این بود که احساس میکنم این اتفاق میتونست نیافته. آقای ت گفت توی زندگی همه چیز همونی هست که هست (یا جملهی مشابه این) اون موقع اصلا نفهمیدم چی گفت. توی ذهنم میشد که اون هواپیما ساقط نشه. میشد که اون آدمها به زندگی ادامه بدن. درس بخونن. زندگی کنن. عاشق بشن. بزرگ بشن و ...
امسال که با بچهها صحبت میکردیم دو نفر از بچهها از شناخت نصفهای گفتن که از مسافرهای هواپیما داشتن. از اینکه انگار منتظر بودن اون آدما بیان و این رابطه عمیق بشه یا تغییر بکنه یا حرفی رو بهشون بزنن. همینطور که به این حرف فکر میکردم یاد حرف پارسال خودم افتادم. اینکه یکی از دلایلی که ناراحت بودم این بود که حس میکردم یک چیزی نیمه کاره رها شده. آدمهایی که ازدواج کردن و قرار بوده زندگیشون تازه شروع بشه. آدمهایی که تازه اپلای کرده بودن و به دنبال یه زندگی جدید داشتن میرفتن به یه کشور جدید. آدمهایی که بچه داشتن و بچههایی که هنوز سالهای اندکی از زندگیشون سپری شده بود. پدر و مادرهایی که سالها زحمت کشیده بودن و بچهای بزرگ کرده بودن و حالا اون بچهها توی این پرواز پرپر شده بودن. انگار از زندگی توقع داشتم برنامهی دیگری برایشان داشته باشد.
بعد برگشتم و دوباره به تصوراتم نگاه کردم. دیدم انگار فکر میکنم زندگی جای دیگری است به جز آنچه تا این لحظه برای آنها اتفاق افتاده بوده. زندگیشان قرار بوده لحظات دیگری باشد. قرار بوده به چیزی برسند که آن بشود زندگیشان. قرار بوده ازدواج کنند و سالها زندگی کنند و این بشود زندگیشان. قرار بوده پدر و مادرها درس خواندن و موفق بودنشان را ببینند و این بشود زندگیشان. قرار بوده در یک کشور جدید به رویاهایشان برسند و این بشود زندگیشان. بعد باز نگاه کردم و دیدم انگار برنامهی زندگی اصلا برایمان اینطوری نیست. اصلا قرار نیست به هیچ جای خاصی برسیم. زندگی همین لحظات است. همین لحظاتی که درونشان هستیم. قرار نیست لیلی بزرگ بشود و من منتظر بزرگ شدنش باشم و بعد احساس کنم آنچه باید میشده شده است. لحظات زندگیام با لیلی همین امروز است. همین لحظه است. قرار نیست یک روزی بهترین شغلم رو پیدا کنم و بعد اون بشه زندگیام. قرار نیست یک روزی یک خدمت عظیمی به بشریت بکنم و بعد اون بشه زندگیام. یاد «خونه باهار» افتادم. یاد همهی لحظههایی که این آدمها زندگی کرده بودن. یاد این افتادم که همهی لحظههای زندگی من همین لحظههاست که ممکنه فردا دیگه نباشه. قرار نیست زندگی من رو جای خاصی ببره. زندگی همین هست که هست.
انیمیشن روح (soul) رو تازه دیدیم. و انگار زمان بهتری برای دیدنش نمیشد تنظیم کرد! اینقدر که این روزها یادش میافتم. (اگر ندیدین بهتره بقیهی مطلب رو نخونید. #اسپویل میشه) دفعهی اولی که جو میمیره بیتابه. انگار چیزی برای رسیدن داره که هنوز بهش نرسیده. میخواد برگرده. میخواد اون لحظهای که تمام زندگی منتظرش بوده رو زندگی کنه. اما دفعهی دوم انگار فهمیده ماجرا از چه قراره. حتی اون رسیدن هم اون مزهای که فکر میکرده رو نداشته. رسیده و تموم شده رفته. دفعهی دوم فهمیده همون لحظات ساده، زندگی همونهاست. همون راه رفتن. دیدن آسمون و خورشید. افتادن میوهی درخت افرا. زندگی همینها است. وگرنه هیچ جا هیچ چیزی برای رسیدن نیست و زندگی هیچ قولی برای رسیدن هیچ وقت بهمون نداده.
واقعا گفتگوی عمیق و جالبی برای خودم بود. انگار یه دریچهای رو برای منم باز کرد