امروز خانه بوی تابستان میدهد. لیلی خواب است. نسیم خنکی از پنجرهها میآید. یک پرنده پشت پنجره نشسته و نمیداند فاصلهاش تا من فقط یک توری نازک است. هوا پر از آرامش است.
امروز خانه بوی تابستان میدهد. لیلی خواب است. نسیم خنکی از پنجرهها میآید. یک پرنده پشت پنجره نشسته و نمیداند فاصلهاش تا من فقط یک توری نازک است. هوا پر از آرامش است.
«یا لطیف»
در پست قبلی به این اشاره کردم که گاهی احساس میکنم مادر تنهاترین موجود روی زمین است. بعد از نوشتن این جمله بیشتر به آن فکر کردم و دیدم جا دارد یک یادداشت کامل راجع به آن بنویسم.
چند وقت پیش در یک مهمانی خانوادگی بودیم. یکی از اقوام از خارج از کشور برگشته بود و همه برای دیدنش دور هم جمع شده بودند. لیلی را سر شب خواباندم و خودم تا حدود ساعت ۱۲ بیدار بودم. میدانستم که نهایتا ساعت ۶ صبح از خواب بیدار میشود (بچه سحرخیز!) و برای همین و با توجه به اینکه خبری هم در مهمانی نبود خودم ساعت ۱۲ برای خوابیدن رفتم. اما سر و صدا خیلی زیاد بود و تا صبح چندین بار از خواب بیدار شدم و عملا نتوانستم استراحتی بکنم. صبح اینقدر خسته و کلافه بودم که ناخودآگاه در جواب یک سوال ساده زیر گریه زدم و چند دقیقهای گریه کردم. آن لحظه نمیفهمیدم چرا اینقدر کلافه هستم. چه چیزی من را اینقدر تحت فشار قرار داده که اشکم جاری شده است. موضوع این بود که بقیهی آدمها تا صبح بیدار بودند و بازی کرده بودند و معاشرت کرده بودند و دور هم گفته بودند و خندیده بودند. فقط من بودم که احساس میکردم الان باید بخوابم. چون دخترم ساعت ۶ صبح بیدار میشود و کسی باید باشد که از او مراقبت کند. در واقع آن لحظهای که زدم زیر گریه از هجوم و فشار تنهایی بود. اینکه کسی من را درک نمیکرد. کسی اصلا یادش نبود که من خوابیدهام. حتی کسی رعایت نکرده بود که بتوانم بخوابم. و دردناکتر از همهی اینها این بود که صبح همان ساعت ۶ بیدار شدم و من و لیلی تنها آدمهای بیدار خانه بودیم. چون بقیهای که شب را بیدار مانده بودند همه خواب بودند. در خانهی ساکتی که همه به خواب رفته بودند بیدار شدیم و قدم زدیم و صحبت کردیم. و من هجوم تنهایی را باز چندین برابر احساس کردم.
اوایل به دنیا آمدن لیلی یکی از دوستانم گفت که مراقب خودم باشم چون او ساعتهای زیادی را با احساسات بدی سر کرده که بعدها فهمیده به آن «انزوای مادرانه» میگویند و رایج است و طبیعی است. در ظاهر معنای این عبارت این است که تنها بمانی. کسی دور و برت نباشد. و این را به ذهن میآورد که در اوایل به دنیا آمدن بچه مادر مجبور است ساعات زیادی را در خانه و در کنار او بگذراند و ناچار تنها میماند. اما من در این چند وقت معنای گستردهتری از «انزوای مادرانه» را تجربه کردهام.
شاید بتوانم بگویم ۲ نوع مختلف از این تنهایی را تجربه کردم. روی «تجربه کردم» تاکید میکنم چون ممکن است آدمهای مختلف تجربههای متفاوتی از مادری داشته باشند و نوشتههایم را منحصر به خودم میدانم (تعمیم نمیدهم).
مثال نوع اول میشود همان خاطرهی اول متن. مادری باعث میشود خیلی از اوقات نتوانم آنطور که قبلا بود همراه بقیه باشم. وقتی لیلی شیر میخواهد باید جدا شوم و بروم. گاهی اینقدر خسته هستم که خودم ترجیح میدهم بخوابم. مهمانیهایی که آخر شب هستند حذف شدهاند. گاهی مدتها در اتاق میمانم تا خوابش ببرد. بیرون از اتاق آدمها شام میخورند. حرف میزنند، میخندند و زندگی همانطور که قبلا بود ادامه دارد.
نوع دومی از تنهایی را اخیرا بیشتر تجربه کردم. این نوعش خیلی دیدنی نیست. در درون من اتفاق میافتد. برای وقتی است که تمام زندگی و دغدغهی من راجع به لیلی است و هیچ کس دیگری نیست که اینقدر نزدیک باشد و هیچ کس دیگری نیست که -حتی اگر بخواهد- بتواند خوب درکم کند. گاهی اینقدر بین این دغدغهها تلو تلو میخورم که گیج میشوم. گاهی که نمیدانم چه کار باید بکنم حالم به هم میریزد. احساس میکنم در انتخاب کردن مسیر خیلی تنها هستم. احساس میکنم بار مسئولیت لیلی بیشترش با من است. انگار حتی اگر دیگران تصمیمگیرنده باشند، من معیارهای تصمیم را دستشان میدهم. من کسی هستم که بیشتر از همه با لیلی هستم، بیشتر از همه میشناسمش و بنابراین باید تصمیم بگیرم. این تنهایی خیلی سنگینتر است. نگرانم میکند. به همام میریزد.
خیلی دوست دارم مادرهای دیگر را بشنوم. بشنوم که آنها هم چنین موضوعاتی را تجربه کردهاند یا نه. یکی از دوستانم که قبل از من مادر شده، یک بار به همسرم میگفت تنها کاری که باید بکنی «همدلی» است. شاید دقیق ندانم همدلی چیست ولی احساس میکن همان چیزی است که نیاز دارم.
اینها را اینجا ثبت میکنم که روزنگار مادریام باشد. تاریخچهی مادریام. یک روز از همهی این چالشها عبور میکنم و چالشهای جدید جایشان را باز میکنند. دوست دارم که بیایم و ببینم چه مسیری را طی کردهام.
«یا لطیف»
فکر کنم قبلا هم نوشتهام و شاید به خیلیها گفتهام که باور دارم برای اینکه مادر خوبی باشم اول باید حال خودم خوب باشد. مادری دنیای عجیبی است. به راحتی میتوانی در وادی «فداکاری» غرق شوی. احساس کنی لازم است فداکاری کنی. از خواستههایت بگذری و فرزندت را در اولویت قرار بدهی. من میگویم لازمهی در اولویت بودن فرزند همیشه فداکاری نیست. اما این فداکاری چیزی شبیه لبهی تیغ است. مرز باریکی است. کجا دارم فداکاری میکنم و کجا این کاری است که واقعا فرزندم نیاز دارد. چه زمانی راههای دیگری وجود دارد که به دنبالشان نرفتهام.
تازگیها مدام لبهی این تیغ راه میروم. تشخیص اینکه کجا برای خودم یک کاری را انجام میدهم، کجا برای لیلی، کی خودخواه میشوم و کی دارم خودم را نادیده میگیرم برایم سخت شده است. گاهی حتی نیازهای ساده و اولیهی زندگی خودم را باید کنار بگذارم. مثل خوابیدن. مثل داشتن ساعتهای فراغت. گاهی فکر میکنم من هم به عنوان یک انسان نیاز به خوابیدن دارم. یا به عنوان یک انسان میخواهم ۲ ساعت برای خودم باشم. اما باز فکر میکنم مگر چند وقت لیلی ۱ ساله میماند. از خوابم بگذرم که آرامش داشته باشد. مدتی بیخیال فراغت خودم شوم. بین نارضایتی و رضایت تاب میخورم.
گاهی فکر میکنم مادر تنهاترین موجود روی زمین است. هیچ کس دیگری در چنین ارتباط تنگاتنگی با بچه نیست. هیچ کس دیگری دغدغههایش را آنچنان که باید و شاید درک نمیکند. هزاران راه حل مختلف برای حل مشکلات وجود دارد که در نهایت مسئولیت انتخابش با اوست. بعد که به همینها فکر میکنم احساس میکنم نکند اینگونه نباشد. نکند دارم راه را اشتباه میروم که چنین احساسی دارم.
خلاصهی حال این روزهایم به اندازهی همین متن درهم گوریده است. هر روز تلاش میکنم که بیشتر بفهمم و بیشتر سازگار شوم و بیشتر گزینههای دیگر را پیدا کنم.
دیشب در گفتگویی با چند نفر از دوستانم راجع به همین چیزها و همین دغدغهها بحث شد که اصلا بچهداری خیلی سخت است و بیخیالش شویم. با خودم فکر کردم که خیلی سخت است اما هرگز نمیخواهم برگردم به عقب. هرگز نمیخواهم مادر نباشم. والد بودن به نظرم آغازگر یک دنیای جدید است. شروع یک زندگی نوین است. برگشتن برایم مثل پسرفت است. مثل عقبنشینی است.
شاید باید عنوان این مطلب را اینگونه تغییر بدهم: «من مادرم و میخواهم حالمان خوب باشد»
«یا لطیف»
فکر کنم حدود دو سال پیش بود که در یک جلسهای که شرکت میکنم مربی ازمان خواست بنویسیم اگر بدانیم فقط یک سال دیگر زنده هستیم، در این یک سال چه کاری انجام میدهیم. خیلی چیزها نوشتم که الان دقیق یادم نمیآید ولی یکی از مهمترینهایش جهانگردی بود. گفته بودم میروم و دنیا را میگردم. سفر میکنم. آدمهای مختلف را میبینم. به نظرم دنیا جای شگفتانگیزی است و تجربهی آن میتواند من را دگرگون کند. میتواند من را بالغ کند و رشد بدهد. هنوز هم همین فکر را میکنم.
دیشب دوباره داشتم به همین فکر میکردم. به اینکه اگر الان بفهمم یک سال دیگر زنده خواهم بود چه کار خواهم کرد. جوابم سریع بود و بدون تردید. میخواهم همهی لحظاتش را با لیلی باشم. بیخیال کار میشوم و تمامش را با او میگذرانم. میخواهم همهی لحظات رشدش را ببینم. میخواهم همهی خندههایش را ببینم.
اینقدر اطمینان داشتم که برای خودم عجیب بود. دفعهی قبل که میخواستم دور دنیا سفر کنم اینقدر مطمئن نبودم. به راحتی حاضر بودم بیخیال سفر دور دنیا شوم و پیش لیلی بمانم. داشتم فکر میکردم سفر دور دنیا برایم تجربهی شگفتی بود. شگفتی از دیدن دنیا و آدمهایش. حالا یک نمونه شگفتی در کنارم دارم. هر روز با اینکه خسته و کلافهام هم میکند ولی کافی است دستهای کوچکش را روی دستم بگذارد یا برگردد و یک لبخند بزند تا تمامش فراموشم شود.
البته حالا که فکر میکنم شاید اگر یک سال دیگر زنده باشم دلم بخواهد به جای «یا» از «و» استفاده کنم. لیلی را با خودم همراه کنم و با هم دور دنیا را بگردیم :)
«یا لطیف»
«یا لطیف»
۱۲ سال پیش وقتی که پیشدانشگاهی بودم معلمی دیفرانسیل معرکهای داشتم. یکی از عادتهای خوبش این بود که پای برگهی امتحانمان شعر مینوشت. وسط حال و هوای پیشدانشگاهی و استرس کنکور این شعرها عجیب میچسبیدند. یکی از شعرهایی که زیاد پیش میآمد برایمان بنویسد این بود:
بودن دیگر است
و
شدن دیگر
هر که شد
باری
از شدنتر باز نخواهد ماند
و من هرگز متوجه معنای این شعر نمیشدم. بارها خوانده بودمش و یادم هست که معلممان هم علاقهی خاصی به این یکی داشت و اصلا به همین دلیل دلم میخواست بیشتر بفهمماش اما هرچه بیشتر میخواندم کمتر میفهمیدم.
من فارغالتحصیل شدم و از آن مدرسه و کلاس و معلم فاصله گرفتم ولی این شعر در ذهنم ماند. گاه گاهی یادش میافتادم و همچنان نمیفهمیدمش.
چند وقت پیش در حال انجام دادن کارهای عادی خودم بودم و داشتم به نویسنده شدن فکر میکردم. رویایی که همیشه داشتمش. اخیرا یک کار نویسندگی خیلی کوچک گرفتم و بعد از مدتها این رویا به اندازهی یک قدم کوچک عملی شده است. داشتم به سختی مسیر رسیدن به این رویا فکر میکردم و با خودم گفتم همیشه میخواستم یک نویسنده باشم هرگز نمیخواستم یک نویسنده بشوم. و باز با خودم زمزمه کردم to be, not to become و بعد ناگهان شعر دوباره یادم آمد. بودن و شدن. تصویر درون ذهنم نویسنده بودن بود، نه نویسنده شدن. نویسنده بودن خیلی قشنگ بود. هنرمند و مشهور و تاثیرگذار. اما نویسنده شدن مسیر سختی است. پر از شکست و زمین خوردن و تلاش دوباره. انگار یکهو بعد از ۱۲ سال معنای شعر برایم جا افتاد. در «شدن» یک جور عاملیتی هست که مانعی در آن نیست. وقتی «شدی» دیگر کسی نمیتواند جلویت را بگیرد. دیگر مانعی برای «شدنتر» وجود ندارد. اما در «بودن» عاملیتی نیست. فقط یک حالت است. یک وضعیت است.
نمیدانم چرا اینقدر طول کشید برایم تا این معنا را بفهمم. شاید خیلیها همان بار اول معنا را دریابند. اما فهمیدن معنی شعر برایم عجیب شیرین بود. عجیب به دلم نشست. انگار در طی این سالها زندگیاش کرده باشم و بعد فهمیده باشمش. اینقدر هیجانزده بودم که دلم میخواست برگردم معلم دیفرانسیلام را پیدا کنم و بهش بگویم که بالاخره ... بالاخره معنای شعرت را فهمیدم.
«یا لطیف»
حضور بچه انگار زندگیام را ویران کرده و دارد از نو میسازد. مثل خانهی قدیمی و زوار در رفتهای که خرابش کردهام و حالا میخواهم یک خانهی نوساز و تازه به جایش برپا کنم. ۴۰ روز گذشته و خانهی قدیمی ویران شده. حالا موقع باز ساختن است.
یکی از چیزهایی که در این زندگی جدید برایم لذتبخش است این است که کوچکترین کاری که قبلا روال بود و خیلی راحت انجام میشد حالا سخت شده و لذتبخش! ساده در حد آژانس گرفتن و رفتن به مهمانی. از صبح باید همه چیز تنظیم باشد. در چه وضعیتی سوار ماشین بشویم. وقتی لیلی خواب است یا بیدار. اگر تا فلان ساعت خوابید بعدش چه کار کنم. چه لباسی تنش کنم. خودم چه بپوشم. چه وسایلی بردارم. کی آژانس بگیرم. اگر وقتی ماشین رسید دم در هنوز داشت شیر میخورد چه؟ اگر همان موقع جایش را کثیف کرد چه؟ و وقتی که از همهی این چالشها سربلند بیرون میآیم و به مقصد میرسم انگار قلهی قاف را فتح کردهام. چنان احساس پیروزیای دارم که تا چند ساعت سر حال هستم.
یا مثلا غذا پختن و خوردن! شاید سادهترین کاری که هر آدمی بدون فکر کردن انجامش میدهد. اما الان اگر به موقع غذا پخته و خورده شود به خودم یک «دمت گرم» میگویم. چون اگر دقیقهای تعلل در این کار اتفاق بیافتد ممکن است تا شب گرسنه بمانم.
یکی دیگر از کارهایی که این روزها خیلی تلاش میکنم انجام بدهم رسیدن به کارهای مورد علاقهی خودم است. حتی اگر چند دقیقه باشد. لیلی را روی پایم میگذارم و تکان میدهم تا بخوابد. در همین حال کنار دستم یک کتاب باز میکنم و شروع به خواندن میکنم. در دلم به خاطر همین کار ساده به خودم افتخار میکنم.
خوردن یک صبحانهی ۲ نفره، قدم زدن در پاساژ، سیر و تمیز و مرتب بودن از دیگر افتخاراتی است که در این چند وقته به آنها دست پیدا کردهام. بچه داشتن عجیب باعث میشود آدم قدر نعمتهای زندگیاش را بداند.
خانهی جدیدم در حال ساخته شدن است. هر روز یک آجر جدید روی قبلیها میچینم. یک قاب برای پنجرهاش میگذارم. یک گل در باغچهاش میکارم. و این خانهی جدید چیز متفاوتی است. شکلی که تا به حال نداشتهام و ندیدهام اما عجیب دوستش دارم.
«یا لطیف»
امروز ۱۹ روز از آمدنش میگذرد و احساس میکنم قبل از آمدنش هیچ درکی از زندگی با بچه نداشتهام. دیشب در یک گفتگو میگفتم به نظرم هیچ انسانی که بچه نداشته باشد نمیتواند دنیای بچهدارها را درک کند. به نظرم آمدن بچه زندگی را کاملا به دو بخش قبل و بعد از این واقعه تقسیم میکند.
دیروز خیلی به این فکر کردم که چه چیزی در آمدن این کودک هست که اینقدر همه چیز را متحول میکند. ظاهر ماجرا این است که سختیهای فیزیکی زیادی متحمل میکند. مثل کم خوابی. چیزی که خیلی از تازه-پدر-مادر-ها از آن مینالند. یا به هم خوردن نظم زندگی قبلی (که خودم درگیرش بودم). گریه کردنهای مداوم و نفهمیدن دلیل آنها و ... همه هم میگویند کمی که بگذرد اوضاع بهتر میشود و کمی راحتتر میشود.
اما دیروز داشتم فکر میکردم که انگار همهی اینها فقط ظاهر ماجرا است. احساس میکردم که آمدنش موضوعی بنیادینتر را تغییر داده است. دوست دارم بگویم جایگاهم در هستی. انگار تا قبل از این جایگاهم در هستی فقط «خدمت گیرنده» بوده و حالا تغییر پیدا کرده به «خدمت دهنده». تا الان جهان همه دست در دست هم داده بوده تا من را پرورش بدهد و انگار الان نوبت من است که این خدمت را در حق یک انسان دیگر ادا کنم.
به نظرم این تغییر جایگاه خیلی سنگین است. خیلی تکاندهنده است. تا الان خودم محور تمام زندگی خودم بودهام. معیار تمام تصمیمهایم خودم بودهام. اساسا اینقدر این موضوع واضح و بنیادین بوده که به آن فکر هم نمیکردم. حالا الان یک نفر دیگه آمده و شده محور زندگیام. دیگر خودم تنها نیستم. تصمیمهایم حول او شکل میگیرند. پذیرفتن همهی اینها و راه دادن او به تار و پود زندگیام سختترین پروژهی این روزهایم بوده و هست. اینکه اگر گریه کند باید صبور باشم. حالا اینکه خودم چقدر خسته باشم ظاهرا خیلی حائز اهمیت نیست. اگر گرسنه باشد باید سیرش کنم. اگر کثیف باشد باید تمیزش کنم. البته که دیگران هم کمک میکنند ولی انگار مسئولیت همهی اینها در نهایت با من است حتی اگر بقیه انجامش بدهند.
به نظرم چیزی که باعث میشود بعد از ۴۰ روز کمی کار راحتتر شود این است که این جایگاه پذیرفته میشود. همین که میگویند اگر میخواهی یک عادتی را ایجاد کنی ۴۰ روز در آن ممارست کن. بعد از ۴۰ روز انگار آن محوری که قبلا روی خودم محکم جا گرفته بود کم کم جایش را باز میکند و روی بچه محکم میشود. میپذیریاش. به عنوان یک عضو جدید. یک انسان جدید. یک بخشی از زندگی. یک بخشی که حالا اگر فکر کنی نمیشود بدون او زندگی کرد.
«یا لطیف»
در یکی از داستانهای کتاب «هفتهی چهل و چند» با عبارت full-time mother برخورد کردم. آن موقع شاید خیلی درک درستی از مفهوم این عبارت نداشتم. الان ۹ روز است که خیلی دقیقتر معنایش را میفهمم.
در فرآیند فرزند پروری همهی آدمها پارهوقت هستند به جز مادر. تمام آدمها یک زمانی هستند و یک زمانی برای خودشان دارند. چند ساعتی به بچه سر میزنند و بعد میروند پی زندگیشان. کارشان را میکنند، تفریحشان را دارند و زندگی همان روال قبلی را دارد. حتی پدر - در شرایط ایدهآل که خیلی کمک مادر کند - هم میتواند دو ساعت از خانه برود بیرون و دغدغهای نداشته باشد. اما مادر تمام وقت است. ۲۴ ساعته است. انسان کوچکی که تازه قدم به این دنیا گذاشته تمام وجود وابسته به مادر است. اصلا بدن مادر طوری تغییر کرده که بتواند این کودک را حمایت کند. با کوچکترین صدایش بیدار میشود و غذایش را تامین میکند. انگار یک جوری وجود این دو آدم در مدت زمان مشخصی وابسته به هم میشود.
این وابسته بودن جدید است. هنوز به آن عادت ندارم. تمام کارهایم با آدم نیممتری دیگری تنظیم میشود. باید وقت خوابش کارهایم را انجام بدهم و وقت بیداریاش در خدمتش باشم. نمیشود هر وقت خواستم بروم بیرون. نمیتوانم یک ساعت بروم هواخوری. حتی نیازهای اولیهام مثل غذا خوردن باید با او تنظیم شود. سعی میکنم کمی کارهای دلی خودم را در این زمانهای خواب او جا بدهم (مثل نوشتن همین متن). انجام دادن همین کارها باعث میشود دلم آرام بگیرد. باور دارم که باید دلم آرام بگیرد تا مادر بهتری باشم. به خودم یادآوری میکنم که این احساسات و افکار موقتی هستند و خیلی از آنها نشات گرفته از تغییر و تحولات هورمونی است. سعی میکنم حال دلم را خوب کنم.
دیروز برای اولین بار راجع به این احساساتم صحبت کردم و احساس کردم فرصت گفتگو یکی از مهمترین چیزهایی است که در این دوران کم میشود و شاید یکی از مهمترین چیزهایی است که روی حالم تاثیرگذار است. امروز صبح تصمیم گرفتم این سلسله نوشتهها را اینجا شروع کنم. به عنوان فرصتی برای گفتگو از حال خودم.
شاید یک زمانی در آینده لیلی کوچک امروز من بیاید و این نوشتهها را بخواند. یک ترسی دارم از اینکه بفهمد مادرش آنقدرها هم قوی نبوده و ترسها و نگرانیهایی بودهاند که در وجودش رخنه کردهاند. اما از طرف دیگر هم امیدوارم حقیقت و روراستی این نوشتهها بیشتر دلش را ببرد. خوب است بداند من را در مواجهه با سیل عظیمی از احساسات جدید یا احساسات قدیمی با ابعادی جدید قرار داده است. طول میکشد تا با همهشان مواجه شوم و درک و هضمشان کنم.
«یا لطیف»
به بدنمان عادت کردهایم. عادت کردهایم که روی پاهایمان راه برویم. دستهایمان را راحت تکان بدهیم و بالا و پایین کنیم. سرمان بچرخد. بتوانیم خم و راست شویم. بدویم. راحت روی زمین بنشینیم. بعد راحت از جایمان بلند شویم. حتی به علائم فیزیکی بدنمان عادت کردهایم. سر موقع دستشویی برویم. سر موقع گرسنه شویم. اشک چشم، آب دهان و ... همهشان به اندازه و به موقع باشد. اینقدر به همهی اینها عادت کردهایم که یادمان رفته هیچ کدامشان دست خودمان نیست! بدنمان یک جور سازگاری دارد با زندگیهایمان کنار میآید. یا شاید ما یک جور سازگاری با بدنمان کنار آمدهایم. همیشه خوب و سر به راه بوده و احتمالا اگر جوان باشیم هنوز هم همینطور است. یک کارهایی هم برایش میکنیم. یک کم ورزش میکنیم. سعی میکنیم غذای سالم بخوریم. گاهی به دکتر سری میزنیم. ولی واقعیت نقش آنچنانی نداریم.
از وقتی تصمیم به بچهدار شدن گرفتیم معنای بدنم برایم تغییر کرد. حالا سیگنالهای متفاوت میفرستاد. هر روز در اینترنت به دنبال این میگشتم که الان این سیگنال به چه معنا است. یا چه سیگنال به فلان معنای خاص است. هیچ وقت اینقدر به بدنم دقت نکرده بودم. کوچکترین تغییر و تحولش برایم اهمیت چند برابری پیدا کرد. کمی که حالم بدتر شد مدام دنبال این بودم که چه باید بکنم. چه بخورم؟ چه زمانی بخورم؟ چه قدر بخوابم؟ کی بخوابم؟ موقع بلند شدن چطوری بلند شوم؟ چطوری بنشینم؟ چطور استراحت کنم؟ و ... و ... و ... به چیزهایی فکر میکردم که هرگز ذهنم را درگیر خودشان نکرده بودند.
طی گذر زمان و رفتن از یک ماه به ماه بعدی بارداری این علائم تغییر میکردند و من هم متناسب با آنها به روز میشدم. اگر تا ماه قبل صبحها حتما باید موقع بیدار شدن چیزی میخوردم، در این ماه میتوانستم گرسنگی بیشتری را تحمل کنم اما در عوض دیگر نمیتوانستم راحت به پشت بخوابم یا خم و راست شوم. نکتهاش این بود که به بدنم گوش کنم و همانطور که هست بپذیرمش و قدم به قدم با هم پیش برویم. حواسم باشد که اگر نمیتوانم خم بشوم، راه حل دیگری برای بستن بندهای کفشم پیدا کنم. اگر نمیتوانم تند تند قدم بردارم سرعتم را کم کنم. اگر زودتر خسته میشوم یا نفسم میگیرد کمی به خودم استراحت بدهم.
اوایل با فکر کردن به این موضوعات میترسیدم. (وقتی هنوز پیش نیامده بودند!) از فکر نفس تنگی نفسم میگرفت. از فکر کردن به ناتوانی احساس خستگی میکردم. اما اینقدر آهسته و پیوسته پیش آمدند که فرصتی برای ترسیدن پیدا نکردم. اصلا ترسناک نبود. صرفا باید با این بدن جدید کنار میآمدم.
حالا که دیگر آخرهای مسیر هستم منتظر نشانههای دیگری در بدنم هستم. این بار باید مدام تکانهای کودک درونم را چک کنم. نکند یک وقت تکانهایش کم بشود. با هر تغییر یا دردی که احساس میکنم ناخودآگاه با نشانههای دردهای زایمان مقایسهاش میکنم. با دردهای گریز ناپذیر این دوران (مثل کمر درد) کنار میآیم. سعی میکنم چیزهایی بخورم که الان کمکم میکند. علاوه بر همهی اینها باید راه بروم و ورزش کنم.
موضوعی که همیشه بود و هیچ وقت متوجهش نبودم و انگار یکهو برایم شفاف شد این بود که چقدر بدنم در اختیارم نیست. یک بچهای در درونم شروع به زندگی میکند، رشد میکند و متولد میشود و بدن من متناسب با او تغییر و تحول میکند تا به دنیا تحویلش بدهد. در این فرآیند من فقط نوعی نظارهگر هستم. خودم را سازگار میکنم. تماشایش میکنم و اگر یک زمانی یک نشانهی خطر از خود بروز داد مراقبش میشوم و این فرآیند واقعا شگفتانگیز است. اینکه ناگهان به صورت عملی احساس میکنم چقدر نقش اندکی حتی در وضعیت بدن خودم دارم. بعد از زایمان هم اگر همه چیز خوب پیش برود باز بدنم، تقریبا بدون دخالت من، خودش را بازیابی میکند و به روال عادی زندگی باز میگردد.
موقع نوشتن این متن مدام فکر میکردم که خب برای چی اینها را مینویسم. به چه نتیجهای میخواهم برسم. آخرش چه جمعبندیای بکنم. نوشتم و در حین نوشتن برایم معلوم شد. امیدوارم در حین خواندن برای خواننده هم معلوم شده باشد!