۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

روزهای خوب...

امروز خانه بوی تابستان می‌دهد. لیلی خواب است. نسیم خنکی از پنجره‌ها می‌آید. یک پرنده پشت پنجره نشسته و نمی‌داند فاصله‌اش تا من فقط یک توری نازک است. هوا پر از آرامش است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

انزوای مادرانه

«یا لطیف»

در پست قبلی به این اشاره کردم که گاهی احساس می‌کنم مادر تنهاترین موجود روی زمین است. بعد از نوشتن این جمله بیشتر به آن فکر کردم و دیدم جا دارد یک یادداشت کامل راجع به آن بنویسم.

چند وقت پیش در یک مهمانی خانوادگی بودیم. یکی از اقوام از خارج از کشور برگشته بود و همه برای دیدنش دور هم جمع شده بودند. لیلی را سر شب خواباندم و خودم تا حدود ساعت ۱۲ بیدار بودم. می‌دانستم که نهایتا ساعت ۶ صبح از خواب بیدار می‌شود (بچه سحرخیز!) و برای همین و با توجه به اینکه خبری هم در مهمانی نبود خودم ساعت ۱۲ برای خوابیدن رفتم. اما سر و صدا خیلی زیاد بود و تا صبح چندین بار از خواب بیدار شدم و عملا نتوانستم استراحتی بکنم. صبح اینقدر خسته و کلافه بودم که ناخودآگاه در جواب یک سوال ساده زیر گریه زدم و چند دقیقه‌ای گریه کردم. آن لحظه نمی‌فهمیدم چرا اینقدر کلافه هستم. چه چیزی من را اینقدر تحت فشار قرار داده که اشکم جاری شده است. موضوع این بود که بقیه‌ی آدم‌ها تا صبح بیدار بودند و بازی کرده بودند و معاشرت کرده بودند و دور هم گفته بودند و خندیده بودند. فقط من بودم که احساس می‌کردم الان باید بخوابم. چون دخترم ساعت ۶ صبح بیدار می‌شود و کسی باید باشد که از او مراقبت کند. در واقع آن لحظه‌ای که زدم زیر گریه از هجوم و فشار تنهایی بود. اینکه کسی من را درک نمی‌کرد. کسی اصلا یادش نبود که من خوابیده‌ام. حتی کسی رعایت نکرده بود که بتوانم بخوابم. و دردناک‌تر از همه‌ی اینها این بود که صبح همان ساعت ۶ بیدار شدم و من و لیلی تنها آدم‌های بیدار خانه بودیم. چون بقیه‌ای که شب را بیدار مانده بودند همه خواب بودند. در خانه‌ی ساکتی که همه به خواب رفته بودند بیدار شدیم و قدم زدیم و صحبت کردیم. و من هجوم تنهایی را باز چندین برابر احساس کردم.

اوایل به دنیا آمدن لیلی یکی از دوستانم گفت که مراقب خودم باشم چون او ساعت‌های زیادی را با احساسات بدی سر کرده که بعدها فهمیده به آن «انزوای مادرانه» می‌گویند و رایج است و طبیعی است. در ظاهر معنای این عبارت این است که تنها بمانی. کسی دور و برت نباشد. و این را به ذهن می‌آورد که در اوایل به دنیا آمدن بچه مادر مجبور است ساعات زیادی را در خانه و در کنار او بگذراند و ناچار تنها می‌ماند. اما من در این چند وقت معنای گسترده‌تری از «انزوای مادرانه» را تجربه کرده‌ام.

شاید بتوانم بگویم ۲ نوع مختلف از این تنهایی را تجربه کردم. روی «تجربه کردم» تاکید می‌کنم چون ممکن است آدم‌های مختلف تجربه‌های متفاوتی از مادری داشته باشند و نوشته‌هایم را منحصر به خودم می‌دانم (تعمیم نمی‌دهم).

مثال نوع اول می‌شود همان خاطره‌ی اول متن. مادری باعث می‌شود خیلی از اوقات نتوانم آنطور که قبلا بود همراه بقیه باشم. وقتی لیلی شیر میخواهد باید جدا شوم و بروم. گاهی اینقدر خسته هستم که خودم ترجیح می‌دهم بخوابم. مهمانی‌هایی که آخر شب هستند حذف شده‌اند. گاهی مدت‌ها در اتاق می‌مانم تا خوابش ببرد. بیرون از اتاق آدم‌ها شام می‌خورند. حرف می‌زنند، می‌خندند و زندگی همانطور که قبلا بود ادامه دارد.

نوع دومی از تنهایی را اخیرا بیشتر تجربه کردم. این نوعش خیلی دیدنی نیست. در درون من اتفاق می‌افتد. برای وقتی است که تمام زندگی و دغدغه‌ی من راجع به لیلی است و هیچ کس دیگری نیست که اینقدر نزدیک باشد و هیچ کس دیگری نیست که -حتی اگر بخواهد- بتواند خوب درکم کند. گاهی اینقدر بین این دغدغه‌ها تلو تلو می‌خورم که گیج می‌شوم. گاهی که نمی‌دانم چه کار باید بکنم حالم به هم میریزد. احساس می‌کنم در انتخاب کردن مسیر خیلی تنها هستم. احساس می‌کنم بار مسئولیت لیلی بیشترش با من است. انگار حتی اگر دیگران تصمیم‌گیرنده باشند، من معیارهای تصمیم را دستشان می‌دهم. من کسی هستم که بیشتر از همه با لیلی هستم، بیشتر از همه می‌شناسمش و بنابراین باید تصمیم بگیرم. این تنهایی خیلی سنگین‌تر است. نگرانم می‌کند. به هم‌ام می‌ریزد.

خیلی دوست دارم مادرهای دیگر را بشنوم. بشنوم که آنها هم چنین موضوعاتی را تجربه کرده‌اند یا نه. یکی از دوستانم که قبل از من مادر شده، یک بار به همسرم می‌گفت تنها کاری که باید بکنی «همدلی» است. شاید دقیق ندانم همدلی چیست ولی احساس می‌کن همان چیزی است که نیاز دارم. 

اینها را اینجا ثبت می‌کنم که روزنگار مادری‌ام باشد. تاریخچه‌ی مادری‌ام. یک روز از همه‌ی این چالش‌ها عبور می‌کنم و چالش‌های جدید جایشان را باز می‌کنند. دوست دارم که بیایم و ببینم چه مسیری را طی کرده‌ام.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

من مادرم و حالم خوب است

«یا لطیف»

فکر کنم قبلا هم نوشته‌ام و شاید به خیلی‌ها گفته‌ام که باور دارم برای اینکه مادر خوبی باشم اول باید حال خودم خوب باشد. مادری دنیای عجیبی است. به راحتی می‌توانی در وادی «فداکاری» غرق شوی. احساس کنی لازم است فداکاری کنی. از خواسته‌هایت بگذری و فرزندت را در اولویت قرار بدهی. من میگویم لازمه‌ی در اولویت بودن فرزند همیشه فداکاری نیست. اما این فداکاری چیزی شبیه لبه‌ی تیغ است. مرز باریکی است. کجا دارم فداکاری می‌کنم و کجا این کاری است که واقعا فرزندم نیاز دارد. چه زمانی راه‌های دیگری وجود دارد که به دنبالشان نرفته‌ام.

تازگی‌ها مدام لبه‌ی این تیغ راه میروم. تشخیص اینکه کجا برای خودم یک کاری را انجام می‌دهم، کجا برای لیلی، کی خودخواه می‌شوم و کی دارم خودم را نادیده می‌گیرم برایم سخت شده است. گاهی حتی نیازهای ساده و اولیه‌ی زندگی خودم را باید کنار بگذارم. مثل خوابیدن. مثل داشتن ساعت‌های فراغت. گاهی فکر می‌کنم من هم به عنوان یک انسان نیاز به خوابیدن دارم. یا به عنوان یک انسان میخواهم ۲ ساعت برای خودم باشم. اما باز فکر می‌کنم مگر چند وقت لیلی ۱ ساله می‌ماند. از خوابم بگذرم که آرامش داشته باشد. مدتی بیخیال فراغت خودم شوم. بین نارضایتی و رضایت تاب می‌خورم.

گاهی فکر می‌کنم مادر تنهاترین موجود روی زمین است. هیچ کس دیگری در چنین ارتباط تنگاتنگی با بچه نیست. هیچ کس دیگری دغدغه‌هایش را آنچنان که باید و شاید درک نمی‌کند. هزاران راه حل مختلف برای حل مشکلات وجود دارد که در نهایت مسئولیت انتخابش با اوست. بعد که به همین‌ها فکر می‌کنم احساس می‌کنم نکند اینگونه نباشد. نکند دارم راه را اشتباه می‌روم که چنین احساسی دارم. 

خلاصه‌ی حال این روزهایم به اندازه‌ی همین متن درهم گوریده است. هر روز تلاش می‌کنم که بیشتر بفهمم و بیشتر سازگار شوم و بیشتر گزینه‌های دیگر را پیدا کنم.

دیشب در گفتگویی با چند نفر از دوستانم راجع به همین چیزها و همین دغدغه‌ها بحث شد که اصلا بچه‌داری خیلی سخت است و بیخیالش شویم. با خودم فکر کردم که خیلی سخت است اما هرگز نمی‌خواهم برگردم به عقب. هرگز نمی‌خواهم مادر نباشم. والد بودن به نظرم آغازگر یک دنیای جدید است. شروع یک زندگی نوین است. برگشتن برایم مثل پسرفت است. مثل عقب‌نشینی است.

شاید باید عنوان این مطلب را اینگونه تغییر بدهم: «من مادرم و میخواهم حالمان خوب باشد»

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

مادری تمام وقت - قسمت پنجم

«یا لطیف»

فکر کنم حدود دو سال پیش بود که در یک جلسه‌ای که شرکت می‌کنم مربی ازمان خواست بنویسیم اگر بدانیم فقط یک سال دیگر زنده هستیم، در این یک سال چه کاری انجام میدهیم. خیلی چیزها نوشتم که الان دقیق یادم نمی‌آید ولی یکی از مهم‌ترین‌هایش جهان‌گردی بود. گفته بودم میروم و دنیا را می‌گردم. سفر می‌کنم. آدم‌های مختلف را می‌بینم. به نظرم دنیا جای شگفت‌انگیزی است و تجربه‌ی آن می‌تواند من را دگرگون کند. می‌تواند من را بالغ کند و رشد بدهد. هنوز هم همین فکر را می‌کنم.

دیشب دوباره داشتم به همین فکر می‌کردم. به اینکه اگر الان بفهمم یک سال دیگر زنده خواهم بود چه کار خواهم کرد. جوابم سریع بود و بدون تردید. می‌خواهم همه‌ی لحظاتش را با لیلی باشم. بیخیال کار می‌شوم و تمامش را با او می‌گذرانم. میخواهم همه‌ی لحظات رشدش را ببینم. می‌خواهم همه‌ی خنده‌هایش را ببینم.

اینقدر اطمینان داشتم که برای خودم عجیب بود. دفعه‌ی قبل که میخواستم دور دنیا سفر کنم اینقدر مطمئن نبودم. به راحتی حاضر بودم بیخیال سفر دور دنیا شوم و پیش لیلی بمانم. داشتم فکر می‌کردم سفر دور دنیا برایم تجربه‌ی شگفتی بود. شگفتی از دیدن دنیا و آدم‌هایش. حالا یک نمونه شگفتی در کنارم دارم. هر روز با اینکه خسته و کلافه‌ام هم می‌کند ولی کافی است دست‌های کوچکش را روی دستم بگذارد یا برگردد و یک لبخند بزند تا تمامش فراموشم شود.

البته حالا که فکر می‌کنم شاید اگر یک سال دیگر زنده باشم دلم بخواهد به جای «یا» از «و» استفاده کنم. لیلی را با خودم همراه کنم و با هم دور دنیا را بگردیم :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا