«یا لطیف»

موجودی توی دلم تکان می‌خورد و احتمالا از این طرف به آن طرف شنا می‌کند و گاهی دست و پاهایش را باز و بسته می‌کند. با هر تکانی که می‌خورد هزاران فکر و خیال و احساس مختلف در درونم جابجا می‌شود.

امروز اولین روزی است که دیگر سر کار نمی‌روم و همه‌ی فکرهایم شامل خانه ماندن و عوارضش می‌شود. هنوز هیچ کدام سراغم نیامده است اما ترسش خیلی زودتر سر رسیده است. از صبح از ترس اینکه حوصله‌ام سر برود کارهایم را آهسته آهسته انجام می‌دهم که یک وقت بیکار نمانم. سراغ کارهای غیر واجب می‌روم. سعی می‌کنم عوامل محیطی را مشابه محیط کارم کنم. سعی می‌کنم تمرکزم را روی خوشایندها بگذارم. به خودم می‌گویم می‌توانم هر وقت دلم خواست کار را متوقف کنم. می‌توانم هر آهنگی دلم خواست بلند بلند پخش کنم. می‌توانم بروم سر یخچال و هر چه دلم خواست بخورم.

کارهای غیر واجب و معمول خانه که تمام می‌شود بالاخره می‌نشینم سر کارم (دورکاری). باز سعی می‌کنم به روی خودم نیاورم که در خانه نشسته‌ام. یک دریچه‌ی کوچک از اتاق بچه از جایی که نشسته‌ام معلوم است. گاهی چشم می‌گردانم و نگاهش می‌کنم. با هر نگاه این فکر در کله‌ام جابجا می‌شود که نکند حوصله‌ام از بچه‌داری سر برود. نکند خسته شوم. با روزهای طولانی و تنها چه کنم. نکند مادر لوس و بی‌مزه‌ای باشم. از اینها که همه‌اش دلشان می‌خواهد از دست بچه‌شان در بروند. نکن از بچه‌داری لذت نبرم، از گذراندن وقت با بچه‌ام حوصله‌ام سر برود.

ترس‌ها همینطور می‌آیند و من هی سعی می‌کنم پس‌شان بزنم. اما فسقلی درونم هرچند وقت یک بار با یک لگد یا یک تکان حضورش را یادآوری می‌کند و نمی‌گذارد بیخیال ترس‌ها شوم. بالاخره به ترس‌هایم وا میدهم. احساس کسی را دارم که یک عالمه مهمان پشت در خانه‌اش جمع شده‌اند و سعی می‌کنند وارد شوند ولی او از ترس اینکه از پسشان بر نیاید محکم در را بسته و مانع ورودشان می‌شود. بالاخره در را باز می‌کنم. می‌آیم اینجا و شروع می‌کنم از ترس‌هایم نوشتن. ترس‌ها هستند و نمی‌توانم پنهان‌شان کنم یا وجودشان را انکار کنم. 

حالا مهمان‌ها در تمام خانه سرازیر شده‌اند. همه جا را به هم ریخته‌اند. با هم و بلند بلند صحبت می‌کنند. داخل همه‌ی اتاق‌ها و سوراخ سنبه‌ها سرک می‌کشند. گاهی دستشان به چیزی میخورد و آن را روی زمین می‌ریزند و خانه را کثیف می‌کنند. من هم یک گوشه ایستاده‌ام و تماشایشان می‌کنم و می‌دانم که بالاخره مهمان هستند و چند صباحی خواهند بود و آخرسر خواهند رفت. و من فرصت خواهم داشت با همه‌ی به هم ریختگی‌ها و ناهماهنگی‌ها و نادانسته‌هایم به وقتش سر کنم.