«یا لطیف»

خیلی با خودم کلنجار رفتم که این مطلب را بنویسم یا نه. دلایل زیادی هست که میخواهم بنویسم و دلایل زیادی که مانع نوشتنم می‌شود. نهایتا تصمیم گرفتم بنویسم. امیدوارم بعدا پشیمان نشوم.

خیلی‌ها از ما بچه‌دارها می‌پرسند چرا تصمیم به بچه‌دار شدن گرفتید. حتی قبل از اینکه این تصمیم را بگیریم مدت طولانی راجع به آن در یک جلسه‌ی گروهی صحبت می‌کردیم. آدم‌ها دغدغه‌های خود را مطرح می‌کردند و حول آن گفتگو می‌شد. در این مطلب میخواهم نظر خودم را بگویم. در کل من نه به کسی توصیه می‌کنم بچه‌دار بشود و نه توصیه می‌کنم بچه‌دار نشود. این یک تصمیم خیلی خیلی شخصی است که هیچ کس حق قضاوت راجع به آن را ندارد.

قبل از آمدن لیلی اگر کسی ازم می‌پرسید چرا میخواهم بچه‌دار شوم برایش راجع به رشد حرف می‌زدم. هنوز هم حرف‌هایم را قبول دارم. بچه‌دار شدن به نظرم باعث رشد آدم می‌شود. تو را چندین مرحله بالغ‌تر می‌کند. سر و کله زدن با چالش‌هایی که به وجود می‌آید حسابی آدم را پخته می‌کند. مثل هر سختی دیگری در زندگی که انتخاب می‌کنیم و با آن مواجه می‌شویم و بعد از پشت سر گذاشتنش میبینیم چقدر بزرگتر شده‌ایم.

علاوه بر این می‌گفتم تجربه‌ی جدیدی است که هیچ جور دیگری نمی‌توانم آن را درک کنم. تجربه‌ی اینکه یک موجود زنده در درونت رشد کند و بعد پا به این دنیا بگذارد. باید شگفت‌انگیز باشد (و بود).

دلیل دیگر این بود که میخواستم «کانون خانواده» خودم را داشته باشم. یک خانواده‌ی چند نفری. با بچه‌هایی که دورمان می‌چرخند و گریه می‌کنند و می‌خندند و ما را به گریه و خنده می‌اندازند. همیشه تصور می‌کردم یک نیم‌وجبی دورمان راه میرود و بالا و پایین می‌پرد. تصوری که حالا تا حدی واقعی شده است.

اما حالا که لیلی آمده می‌بینم داستان فراتر از این حرف‌هاست. حضور فرزند چیزی را در درونم جابجا کرده است. مساله فقط یاد گرفتن مواجهه با چالش‌ها نیست. مساله فقط عوض شدن یک رفتار و یک برخورد نیست. داستان خیلی بزرگتر است. خیلی عمیق‌تر است. حضورش قلبم را گشوده‌تر کرده است. تازه فهمیدم چقدر جا دارم برای عشق ورزیدن. نوع متفاوتی از برای دیگری بودن، برای دیگری خواستن، برای دیگری خوشحال شدن. معنای واقعی خوشحال شدن از خوشحالی‌اش و غصه خوردن از ناراحتی‌اش. همیشه فکر می‌کردم مادرها فداکاری می‌کنند. از خودگذشتگی می‌کنند وقتی به خود سخت می‌گیرند تا فرزندشان راحت و خوشحال باشد اما حالا فهمیده‌ام که خوشحال بودن او عین خوشحالی من است.

مساله فقط تجربه کردن یک حس عمیق نیست. مساله این است که تجربه کردن خیلی از حس‌ها نگاه آدم را به دنیا  و آدم‌ها و مسیر زندگی تغییر می‌دهد. حالا من هم تصورم از خودم تغییر کرده. تصورم از انسان تغییر کرده. اصلا نگاهم به آدم‌ها طور دیگری است. مادر همه‌ی بچه‌ها شده‌ام. دلم برای همه‌شان می‌تپد. نکند درد و رنج بکشند. و برای آنهایی که درد و رنج می‌کشند از درون می‌سوزم. قبلا هم چشم‌هایشان را دیده بودم، اما درد و رنجشان را نه. و حالا از خودم می‌پرسم چطور می‌شود؟ چطور می‌شود غم چشم‌هایشان را نادیده گرفت و به زندگی ادامه داد؟ چطور می‌توانستم به چشم‌هایشان نگاه کنم و درد و رنجشان را نبینم؟

فکر می‌کنم اگر حالا کسی از من بپرسد دلیل بچه‌دار شدنم چیست اینها را بگویم. من آدم دیگری شده‌ام. الهه‌ای نیستم که مادری به او اضافه شده باشد. انگار مادری با من درآمیخته باشد و از من آدم جدیدی ساخته باشد.

اینجا می‌نویسم که یادم باشد. در دنیایی که داشتم، کار می‌کردم و مسیر شغلی شاید برایم مهم‌ترین موضوع بود. هیچ وقت به این فکر نکرده بودم که چطور می‌توانم دوست‌تر بدارم. چطور خودم را از این بعد پرورش بدهم. میخواستم (و میخواهم) حرفه‌ای شوم و پیشرفت کنم و تاثیرگذار باشم. اما هیچ برنامه‌ای برای قلبم نداشتم. لیلی برایم سرآغاز این مسیر بود. و این مسیر اینقدر روشن و شفاف است که آن را مثل یک مسیر طلایی می‌بینم که بقیه‌ی فضا در برابرش تاریک به نظر می‌رسد. تازه اول راهم. چقدر قدم دارم برای پیمودن و چقدر مشتاقم برای هر قدم.

 

پ.ن ۱: مادری و پدری تجربه‌های شدیدا غنی هستند. این موضوع شاید بین تمام پدر و مادرها مشترک باشد. همه حجم گسترده‌ای از احساسات مختلف را تجربه میکنند. اما برای هر کس در نتیجه آورده‌ای متفاوت دارد که وابسته به تجربه‌ی زیسته‌ی اوست. من در این متن راجع به آورده‌های خودم نوشتم. قطعا دستاورد افراد مختلف میتواند خیلی متفاوت از این نوشته باشد.

 

پ.ن ۲: اگر به دنبال دلیل برای بچه‌دار شدن میگردید بدانید و آگاه باشید که من این متن را به این هدف ننوشتم. پیشنهاد میکنم به جای جستجوی بیرون در درون خود جستجو کنید!