«یا لطیف»

زل زدم به کدهای روی مانیتور. هزاران بار یه متد رو میخونم بدون اینکه بفهمم واقعا داره چیکار می‌کنه. از صبح دور خودم میچرخم. صبح توی راه شرکت از کنار یه کافه رد شدم. آدما نشسته بودن توش و صبحانه میخوردن. یادم افتاد به وقتایی که می‌رفتیم صبحانه. یه شب یکی میگفت فردا صبح بریم صبحانه و می‌رفتیم. می‌رفتیم صبحانه و بعدش میدویدیم برسیم به کار. برسیم به جلسه. برسیم به زندگی. بعد یادم افتاد که چقدر دورم از همه‌شون. چقدر امکانش نیست. چقدر امکانش دوره. بعد دوباره چشمام رو می‌بندم و تصور می‌کنم که همین نزدیکی‌هان. تصور می‌کنم که میتونم فردا صبح باهاشون برم صبحانه بخورم. ایکاش میشد دنیا رو کشید و کوچیکش کرد که همه‌مون کنار هم باشیم. 

پلی‌لیست سیاوش قمیشی رو میارم و بدون اینکه خودم بفهمم آهنگ «پرنده مهاجر» رو میذارم! بعد میرسه به اونجایی که میگه «آخرش یه روزی هجرت در خونه‌ات رو می‌کوبه...» و اسم این نوشته رو میذارم هجرت.