۲ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

عذاب وجدان

«یا لطیف»

 

جلسه‌ٔ قبلی تراپی راجع به عذاب وجدان صحبت می‌کنم. اینکه چقدر زیاد در تمام تعاملاتم با لیلی عذاب وجدان دارم. هر کاری که می‌کنم بعدش عذاب وجدان دارم. اگر زیادی راحت بگیرم عذاب وجدان دارم. اگر زیادی سختگیر باشم بعدش احساس گناه دارم. مدام هر رفتار لیلی را ربط می‌دهم به برخورد خودم. به اینکه کم بودم. به اینکه سر کار می‌روم. به اینکه حواسم هزار جای دیگر است. استرس دارم. هر تغییر لیلی را ربط میدهم به همه‌ی این‌هایی که مربوط به خودم هست و بعدش زیر یک خروار احساس گناه و عذب وجدان مدفون می‌شوم.

 

جلسه با همین صحبت‌ها تمام می‌شود. اما ادامه‌اش با من می‌ماند. حالا در دو روز گذشته انگار دارم به وضوح می‌بینم که چقدر تیرهایش از همه سو به سمتم روانه است. در مهمانی دوستی ازم می‌پرسد تا کی سر کار هستم. کی برمیگردم خونه و آیا لیلی اعتراض می‌کند؟ در ادامه میگوید که چقدر ساعت کارم طولانی است و چرا نمیشود کمتر باشد. بعد باز میگوید خوش به حال دوست دیگری که پیش بچه‌هایش است. مدام احساس می‌کنم باید برای همه توضیح بدهم. باید همه را قانع کنم. از زیر گفتگوها فرار می‌کنم. وارد گفتگوها نمیشوم. موضوع بحث را عوض می‌کنم.

 

از آدم‌ها می‌شنوم که رفتارهای لیلی شبیه من است. اینکه چقدر رفتار مادر روی بچه اثر می‌گذارد. اینکه چقدر باید مواظب باشم. احساس می‌کنم هر حرکتی که می‌کنم رویش اثر می‌گذارد. هر بار ناراحت است، عصبانی است، خوشحال نیست یا پرخاش می‌کند همه‌ی انگشت‌ها به سمت من نشانه رفته‌اند. 

 

خسته‌ام از همه‌ٔ این احساس‌ها. دلم میخواهد بدون عذاب وجدان، خودم باشم. 

همین.

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

منزل

«یا لطیف»

خواب میدیدم کنار خیابان ایستاده‌ام. اسنپ گرفته‌ام و منتظر ماشین هستم. سوار ماشین می‌شوم و مسیر را نگاه می‌کنم. میبینم که ماشین باید مسیر طولانی را طی کند و بعد مرا برساند به جایی که اگر پیاده بروم سریع‌تر میرسم. به ماشین می‌گویم بایستد و پیاده می‌شوم. شروع می‌کنم همان مسیر را پیاده رفتن. اولش ساده است. بعد هی شیبش بیشتر و بیشتر می‌شود. نزدیک‌های مقصد هستم ولی شیب اینقدر زیاد است که شک می‌کنم بتوانم ادامه‌ی راه را بروم. در کنار خیابان خانه و مغازه هم هست. به آنها نگاه می‌کنم و با خودم فکر می‌کنم که باید بتوانم بروم. قاعدتا باید بتوانم.

خوابم همینجا تمام می‌شود. نمی‌فهمم بالاخره به آخر راه رسیدم یا نه. شب، قبل از خواب، دلهره داشتم. نگران بودم. خوابم نمیبرد. انگار تمام تصمیم‌هایم فراموش شده بودند. بلند شدم بروم آب بخورم. بعد مسیرم را عوض کردم و رفتم سراغ قرآن و بازش کردم. این آیه آمد:

وَقُلْ رَبِّ أَنْزِلْنِی مُنْزَلًا مُبَارَکًا وَأَنْتَ خَیْرُ الْمُنْزِلِینَ ﴿۲۹﴾

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا