«یا لطیف»

کرونا انگار قدم‌زنان بهمان نزدیک شده است. انگار صدای پایش اطراف زندگی‌مان به گوش می‌رسد. لحظاتی هست که می‌ترسم. اضطراب مرا فرا می‌گیرد. اما خیلی به این فکر می‌کنم که این چند وقته، که بلا و مصیبت بیشتر از هر وقت دیگری سراغمان آمده انگار بیشتر زندگی کرده‌ام! عجیب است. چند وقت پیش به سعید می‌گفتم همیشه یکی از فانتزی‌های ذهنی‌ام این بوده که از مسیر کوه‌ها فرار کنم! نمی‌دانم چرا ولی انگار رنج مزه زندگی را شدیدتر می‌کند. تجربه‌هایی به سراغت می‌آیند که تا به حال نبوده‌اند. شاید یک مثال منظورم را بهتر برساند. وقتی داستان زندگی آدم‌هایی را می‌خوانم که زندگی پر پیچ و خمی داشته‌اند پیش خودم می‌گویم چه زندگی غنی‌ای. داستان‌هایی از فراری‌های سیاسی، مبارزها، تبعیدی‌ها، آنهایی که خودشان با پای خودشان رشد کردند و از هیچ، به جایی رسیدند. چه رنج‌هایی کشیده و از آنها عبور کرده‌اند. یک جورهایی همیشه ته دلم حسرت زندگی‌شان را میخوردم.

حالا این چند روز که کرونا دستش را روی گلویمان می‌فشرد به موضوع دیگری که خیلی بیربط نیست فکر می‌کنم. به فاصله‌ی مرگ با زندگی هر روزمان و تاثیرش بر کیفیت زندگی. داشتم فکر می‌کردم وقتی جنگ یک موضوع دور بود خیلی بیشتر از آن می‌ترسیدم. وقتی که فقط چیزی بود مثل یک رویا یا وهم، چیزی که انگار خیلی به سراغمان نمی‌اید برایم ترسناک بود و دور. اما یک روز وقتی که خیلی ترسیده بودم با خودم در تنهایی نشستم و بعد از گفتگوهای تک‌نفره با جنگ کنار آمدم. گفتم جنگ می‌شود. شاید جنگ بشود. بعد دیگر ترس  رفت. ترس فلج‌کننده و بدون راه گریز رفت. امروز فکر می‌کردم وقتی مرگ خیلی دور است انگار ترسش بیشتر است. گاهی بهش فکر می‌کنم و می‌گویم حالا نمی‌آید. حالا حالاها نمی‌آید. هنوز وقتش نیست. اما این روزها که نزدیک شده انگار ترسش هم کمرنگ‌تر شده. به این فکر می‌کنم که زندگی متمدن این روزها تا جایی که بتواند مرگ را دور نگه می‌دارد. قبلا اینطور نبود. مرگ دم در بود. هر لحظه ممکن بود وارد شود. (یا حداقل حدس من این است) احساس می‌کنم وقتی مرگ دور می‌شود ترسش فلج‌مان می‌کند. اما وقتی همین کنارها باشد انگار با زندگی درمی‌آمیزد. هر لحظه ممکن است بیاید. نمی‌دانم چطور است که ترس می‌رود. اضطراب می‌رود. انگار آشتی می‌کنیم با مرگ.

این روزها بیشتر از همیشه برایم روزهای آشتی است.