«یا لطیف»

یک روز می‌اید که دوباره همدیگر را می‌بینیم.

بی واهمه.

آغوش برای هم می‌گشاییم و پیش از آنکه آغوش یکدیگر را ترک کنیم چند دقیقه صبر می‌کنیم.

یک روز می‌آید که باز دور هم جمع می‌شویم و به هم می‌گوییم ما پشت سر گذاشتیم آن روزها را و روزهای خوب دوباره آمدند.

مگر می‌شود روزهای خوب نیایند؟؟

یک روز می‌اید که از صبح از خانه میزنیم بیرون.

دوباره به سینما می‌رویم. به کافه. به رستوران. به آرایشگاه. دوباره می‌رویم مهمانی.

دوباره چای عصرمان را دور هم میخوریم.

با خیال راحت یک جعبه پر از شیرینی میگیریم و با فکر یک بعد از ظهر رویایی رانندگی می‌کنیم.

یک روز می‌آید که دوباره از مدرسه‌ها صدای جیغ بچه‌ها بیاید.

دوباره مدرسه پر بشود و باز بچه‌ها دور هم بنشینند و غر بزنند به همه‌ی عالم و آدم و صدای خنده‌شان همه جا را پر کند.

یک روز می‌آید که همه‌ی اینها رویا نباشد و آرزو نباشد.

یک روزی که اینها باز بشود وصف هر روزمان.

و باز یادمان برود.

اما

باز یادمان می‌رود؟