«یا لطیف»
خواب میدیدم کنار خیابان ایستادهام. اسنپ گرفتهام و منتظر ماشین هستم. سوار ماشین میشوم و مسیر را نگاه میکنم. میبینم که ماشین باید مسیر طولانی را طی کند و بعد مرا برساند به جایی که اگر پیاده بروم سریعتر میرسم. به ماشین میگویم بایستد و پیاده میشوم. شروع میکنم همان مسیر را پیاده رفتن. اولش ساده است. بعد هی شیبش بیشتر و بیشتر میشود. نزدیکهای مقصد هستم ولی شیب اینقدر زیاد است که شک میکنم بتوانم ادامهی راه را بروم. در کنار خیابان خانه و مغازه هم هست. به آنها نگاه میکنم و با خودم فکر میکنم که باید بتوانم بروم. قاعدتا باید بتوانم.
خوابم همینجا تمام میشود. نمیفهمم بالاخره به آخر راه رسیدم یا نه. شب، قبل از خواب، دلهره داشتم. نگران بودم. خوابم نمیبرد. انگار تمام تصمیمهایم فراموش شده بودند. بلند شدم بروم آب بخورم. بعد مسیرم را عوض کردم و رفتم سراغ قرآن و بازش کردم. این آیه آمد:
وَقُلْ رَبِّ أَنْزِلْنِی مُنْزَلًا مُبَارَکًا وَأَنْتَ خَیْرُ الْمُنْزِلِینَ ﴿۲۹﴾