«یا لطیف»
دلتنگی بزرگترین درد مهاجرت است. این چیزیست که همه میگویند. دلتنگی برای خانواده. ندیدن آدمها. نبودن بین دوستها. فکر میکنم هیچ وقت تا به حال در عمرم دلتنگ نشدهام. احساسی است که تجربهاش نکردهام. اینجا اما دلتنگی در لحظاتی که منتظرش نبودهام شگفتزدهام میکند.
لحظهای که ظرفی که مامان روز آخر برای لیلی توش توتفرنگی گذاشته بود رو برای بار هزارم دوباره میبینم و انگار بار اول است که میبینمش و یادم میآورد که مامان چقدر دور است و کی دوباره میتواند برای لیلی توتفرنگی بگذارد.
لحظهای که هیچ کس در گروه چت شرکت جواب سوالم را نمیدهد. بیخود و بیجهت کلافه و عصبانی هستم و دلم برای طاقچه تنگ میشود. عکسهایش را میبینم. چشمهایم را میبندم و تصور میکنم که آنجا هستم هنوز. اگر بودم چطور بود؟ چه کار میکردم. الان در حال انجام چه بودم؟
شعر سعدی را میشنوم و نمیتوانم بقیهاش را گوش بدهم.
دلتنگی شبیه آن حس کلیشهای که فکر میکردم نبود. دلتنگی عمیقتر و خاصتر و ظریفتر است. زمخت و بدقواره نیست. مثل زنی است که از دور میرقصد. با دست و پاهای باریک و مبهم...
همین.
پ.ن آهنگ گوش میکنم. نمانده در دلم دگر توان دوری... چه سود از این سکوت و آه از این صبوری... مدتهاست این آهنگ را گوش میکنم و برایم تکراری نمیشود. موقع گوش کردنش غمناک نیستم. اما عمیقا هربار لذت میبرم. شاید این هم یک جور دلتنگی باشد.