۲ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

بی‌حوصلگی

«یا لطیف»

دیگر وقت نوشتن ازش رسیده. انگار نمی‌دانستم چیست. همین ندانستن هم باعث می‌شد نتوانم راجع بهش بنویسم. نتوانم راجع بهش حرف بزنم. چی شد که فهمیدم؟ با یک سوال. ازم پرسیده شد مهم‌ترین دغدغه‌ی این روزهای مادری‌ات چیه؟ بعد فکر کردم و گشت زدم و چرخیدم و چرخیدم تا رسیدم به «بی‌حوصلگی». بی‌حوصله میشویم. هر دویمان. انگار حوصله‌مان از هم سر می‌رود. من بازی‌هایش را دوست ندارم. حوصله‌ام را سر می‌برد. انگار او هم بازی‌های من را دوست ندارد. هرچی بازی رو می‌کنم پس زده می‌شود. احساس ناتوانی و درماندگی هر بار رویم آوار می‌شود.

احساس می‌کنم مادر به درد نخوری هستم. سعی می‌کنم رها کنم. وا بدم. همراه شوم. خلاق باشم. اما همه‌ی اینها نهایتا ۱ روز دوام دارد. ساعت‌های تنهایی‌مان کش می‌آید. هم همدیگر را می‌خواهیم هم نمی‌دانیم با حضور هم چه کنیم. من هم که می‌نشینم سر کار خودم از سر و کولم بالا می‌رود. اما وقتی بلند می‌شوم و همه‌ی فکر و ایده‌هایم را میریزم روی هم و یک بازی جور می‌کنم یا بی‌توجه رد می‌شود یا خرابش می‌کند یا مدل خودش یک بازی دیگری کشف می‌کند و من انگار هر بار نومیدتر می‌شوم. همه‌ی ابزارهایم هم حتی به درد نخور به نظر می‌رسند.

در اوج درماندگی اینها را می‌نویسم. در حالی که لیلی خواب است. در حالی که احساس بی‌کفایتی تمام وجودم را لبریز کرده است. دلم میخواست یک جا بنویسم و یکی بیاید یک راه حلی بهم نشان بدهد. بهم بگوید اصلا مادری این نیست. تو وظیفه‌ی سرگرم کردن مدام و بازی کردن مدام با بچه‌ات را نداری. بهم بگوید فقط با هم زندگی کنید. در کنار هم زندگی کنید. همین حرف‌هایی که خودم به خودم میزنم. اما وقتی ساعت‌های تنهایی کنار هم بودنمان از ۲ ساعت رد می‌شود همه‌ی این حرف‌ها یک مشت چرت و پرت به درد نخور هستند.

نوشتم به این امید که یک روز برگردم و به خودم بگویم از این چالش هم گذشتم. راه حل این را هم پیدا کردم...

 

گفتم: «بِدَوم تا تو همه فاصله ها را»
تا زودتر از واقعه گویم گِله ها را

چون آینه پیشِ تو نشستم که ببینی
در من اثرِ سخت ترین زلزله ها را

پُر نقش تر از فرشِ دلم بافته ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله ها را

ما تلخیِ نه گفتن مان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بله ها را

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بارِ دگر پر زدن چلچله ها را

یک بار هم ای عشقِ من از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئله ها را

 

محمدعلی بهمنی

 

پ.ن: ارتباط شعر با متن رو خودم هم شفاف نمی‌دونم! فقط به محض اینکه عنوان رو نوشتن این شعر اومد توی ذهنم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

باران

«یا لطیف»

بزن باران بهاران فصلِ خون است
خیابان سرخ و صحرا لاله گون است
بزن باران که بی چشمان ِ خورشید
جهان در تیه ِ ظلمت واژگون است

بزن باران که دین را دام کردند
شکار خلق و صید خام کردند
بزن باران خدا بازیچه ای شد
که با آن کسب ننگ و نام کردند

بزن باران نسیم از رفتن افتاد
بزن باران دل از دل بستن افتاد
بزن باران به رویشخانهء خاک
گـُل از رنگ و گیاه از رُستن افتاد

بزن باران که دیوان در کمین اند
پلیدان در لباس ِ زُهد و دین اند
به دشتستان ِ خون و رنج ِ خوبان
عَلمداران ِ وحشت خوشه چین اند

بزن باران ستمکاران به کارند
نهان در ظلمت ، اما بی شمارند
بزن باران ، خدارا صبر بشکن
که دیوان حاکم ِ مُلک و دیارند

بزن باران فریب آئینه دار است
زمان یکسر به کام ِ نابکار است
به نام ِ آسمان و خدعهء دین
بر ایرانشهر ، شیطان شهریار است

سکوت ِ ابر را گاه ِ شکست است
بزن باران که شیخ ِ شهر مست است
ز خون ِ عاشقان پیمانهء سرخ
به دست ِ زاهدان ِ شب پرست است

بزن باران وگریان کن هوا را
سکون بر آسمان بشکن ، خدارا
هزاران نغمه در چنگ ِ زمان ریز
ببار آن نغمه های آشنا را

بزن باران جهان را مویه سرکن
به صحرا بار و دریا را خبر کن
بزن باران و گــَرد از باغ برگیر
بزن باران و دوران دگر کن

بزن باران به نام ِ هرچه خوبی ست
بیفشان دست ، وقتِ پایکوبی ست
مزارع تشنه ، جوباران پُر از سنگ
بزن باران که گاه ِ لایروبی ست

بزن باران و شادی بخش جان را
بباران شوق و شیرین کن زمان را
به بام ِ غرقه در خون ِ دیارم
بپا کن پرچم ِ رنگین کمان را

بزن باران که بی صبرند یاران
نمان خاموش ، گریان شو ، بباران
بزن باران بشوی آلودگی را
ز دامان ِ بلند ِ روزگاران

وحشی بافقی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا