۴ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

بدن!

«یا لطیف»

به بدنمان عادت کرده‌ایم. عادت کرده‌ایم که روی پاهایمان راه برویم. دست‌هایمان را راحت تکان بدهیم و بالا و پایین کنیم. سرمان بچرخد. بتوانیم خم و راست شویم. بدویم. راحت روی زمین بنشینیم. بعد راحت از جایمان بلند شویم. حتی به علائم فیزیکی بدنمان عادت کرده‌ایم. سر موقع دستشویی برویم. سر موقع گرسنه شویم. اشک چشم، آب دهان و ... همه‌شان به اندازه و به موقع باشد. اینقدر به همه‌ی اینها عادت کرده‌ایم که یادمان رفته هیچ کدامشان دست خودمان نیست! بدنمان یک جور سازگاری دارد با زندگی‌هایمان کنار می‌آید. یا شاید ما یک جور سازگاری با بدنمان کنار آمده‌ایم. همیشه خوب و سر به راه بوده و احتمالا اگر جوان باشیم هنوز هم همینطور است. یک کارهایی هم برایش می‌کنیم. یک کم ورزش می‌کنیم. سعی می‌کنیم غذای سالم بخوریم. گاهی به دکتر سری می‌زنیم. ولی واقعیت نقش آنچنانی نداریم.

از وقتی تصمیم به بچه‌دار شدن گرفتیم معنای بدنم برایم تغییر کرد. حالا سیگنال‌های متفاوت می‌فرستاد. هر روز در اینترنت به دنبال این می‌گشتم که الان این سیگنال به چه معنا است. یا چه سیگنال به فلان معنای خاص است. هیچ وقت اینقدر به بدنم دقت نکرده بودم. کوچک‌ترین تغییر و تحولش برایم اهمیت چند برابری پیدا کرد. کمی که حالم بدتر شد مدام دنبال این بودم که چه باید بکنم. چه بخورم؟ چه زمانی بخورم؟ چه قدر بخوابم؟ کی بخوابم؟ موقع بلند شدن چطوری بلند شوم؟ چطوری بنشینم؟ چطور استراحت کنم؟ و ... و ... و ... به چیزهایی فکر می‌کردم که هرگز ذهنم را درگیر خودشان نکرده بودند.

طی گذر زمان و رفتن از یک ماه به ماه بعدی بارداری این علائم تغییر می‌کردند و من هم متناسب با آنها به روز می‌شدم. اگر تا ماه قبل صبح‌ها حتما باید موقع بیدار شدن چیزی می‌خوردم، در این ماه می‌توانستم گرسنگی بیشتری را تحمل کنم اما در عوض دیگر نمی‌توانستم راحت به پشت بخوابم یا خم و راست شوم. نکته‌اش این بود که به بدنم گوش کنم و همانطور که هست بپذیرمش و قدم به قدم با هم پیش برویم. حواسم باشد که اگر نمی‌توانم خم بشوم، راه حل دیگری برای بستن بندهای کفشم پیدا کنم. اگر نمی‌توانم تند تند قدم بردارم سرعتم را کم کنم. اگر زودتر خسته می‌شوم یا نفسم می‌گیرد کمی به خودم استراحت بدهم.

اوایل با فکر کردن به این موضوعات می‌ترسیدم. (وقتی هنوز پیش نیامده بودند!) از فکر نفس تنگی نفسم می‌گرفت. از فکر کردن به ناتوانی احساس خستگی می‌کردم. اما اینقدر آهسته و پیوسته پیش آمدند که فرصتی برای ترسیدن پیدا نکردم. اصلا ترسناک نبود. صرفا باید با این بدن جدید کنار می‌آمدم. 

حالا که دیگر آخرهای مسیر هستم منتظر نشانه‌های دیگری در بدنم هستم. این بار باید مدام تکان‌های کودک درونم را چک کنم. نکند یک وقت تکان‌هایش کم بشود. با هر تغییر یا دردی که احساس می‌کنم ناخودآگاه با نشانه‌های دردهای زایمان مقایسه‌اش می‌کنم. با دردهای گریز ناپذیر این دوران (مثل کمر درد) کنار می‌آیم. سعی می‌کنم چیزهایی بخورم که الان کمکم می‌کند. علاوه بر همه‌ی اینها باید راه بروم و ورزش کنم.

موضوعی که همیشه بود و هیچ وقت متوجهش نبودم و انگار یکهو برایم شفاف شد این بود که چقدر بدنم در اختیارم نیست. یک بچه‌ای در درونم شروع به زندگی می‌کند، رشد می‌کند و متولد می‌شود و بدن من متناسب با او تغییر و تحول می‌کند تا به دنیا تحویلش بدهد. در این فرآیند من فقط نوعی نظاره‌گر هستم. خودم را سازگار می‌کنم. تماشایش می‌کنم و اگر یک زمانی یک نشانه‌ی خطر از خود بروز داد مراقبش می‌شوم و این فرآیند واقعا شگفت‌انگیز است. اینکه ناگهان به صورت عملی احساس می‌کنم چقدر نقش اندکی حتی در وضعیت بدن خودم دارم. بعد از زایمان هم اگر همه چیز خوب پیش برود باز بدنم، تقریبا بدون دخالت من، خودش را بازیابی می‌کند و به روال عادی زندگی باز می‌گردد.

موقع نوشتن این متن مدام فکر می‌کردم که خب برای چی اینها را می‌نویسم. به چه نتیجه‌ای میخواهم برسم. آخرش چه جمع‌بندی‌ای بکنم. نوشتم و  در حین نوشتن برایم معلوم شد. امیدوارم در حین خواندن برای خواننده هم معلوم شده باشد!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

خواستن یا توانستن؟

«یا لطیف»

چند وقت پیش، در بحبوحه‌ی آمدن جواب‌های کنکور و انتخاب رشته‌ی بچه‌های پیش‌دانشگاهی، مدرسه همایشی برگزار کرد تحت عنوان معرفی رشته‌ها. من هم به مناسبت فارغ‌التحصیل و همکار بودن در همایش شرکت کردم. خیلی از بچه‌ها در همایش شرکت کردند. چه افرادی که رتبه‌های خیلی خوب آورده بودند و چه آنهایی که نتیجه از حد انتظارشان کمتر بود.

وقتی با بچه‌ها راجع به انتخاب‌هایشان صحبت می‌کردم حرف‌های عجیب و غریبی می‌زدند! یادم خودم افتادم و تصوراتی که در ۱۸ سالگی برای آینده‌ام داشتم و اینکه چقدر غیرواقعی بود و چقدر طول کشید تا واقع‌گرانه شود و در مسیر بیافتد. اکثر تجربی‌ها میخواهند دکتر شوند و اکثر ریاضی‌ها امسال به دنبال مهندس کامپیوتر شدن بودند. وقتی دلیلش را ازشان می‌پرسیدیم به ندرت می‌شنیدیم که این رشته‌ی مورد علاقه‌شان است و بیشتر جواب‌هایی از این دست می‌شنیدیم: بازار کارش خوب است، برای اپلای کردن رشته‌ی مناسبی است، کسب درآمد راحت‌تر است و ... قاعدتا صحبت‌های ما هم فایده‌ی چندانی نداشت. احتمالا انتخاب‌هایی که کردند برای بعضی‌هایشان انتخاب مناسب باشد و بقیه چند سال طول بکشد تا متوجه شوند مسیرشان چه شکلی است و چطور باید آن را عوض کنند و به کجا بروند. 

نکته‌ی جالبی که وجود داشت این بود که من با خیلی از این بچه‌ها کلاس کامپیوتر داشتم و خیلی از آنهایی که به دنبال قبول شدن در رشته‌ی کامپیوتر بودند در کلاس کامپیوتر هیچ جور علاقه‌ای به کامپیوتر نشان نمی‌دادند. اما اولا که جرات نمی‌کردم این موضوع را به آنها یادآوری کنم و دوم اینکه یک «من می‌توانم» خاصی در چشم همه‌شان دیده می‌شد که آماده بودند راجع به آن صحبت کنند. مثلا من از پس رشته‌ی کامپیوتر برمی‌آیم. من به این رشته علاقه‌مند خواهم شد. من می‌توانم دو رشته‌ای بخوانم. من می‌توانم تغییر رشته بدهم. من می‌توانم از پس گرفتن معدل بالا بر بیایم. و هزاران من می‌توانم دیگر. مثلا سناریوهای مفصلی برای خودشان نوشته بودند از اینکه یک رشته‌ای را در یک دانشگاه خوب قبول شوند و بعد معدل بالا بیاورند و تغییر رشته بدهند (شاید هم بتوانند و انجام دهند. حرفی در آن نیست) اما سوالی که من ازشان می‌پرسیدم این بود که واقعا میخواهی این کار را انجام بدهی؟ در واقع من شک ندارم که همه‌شان می‌توانند. ولی همه‌ی کارهایی که از پس‌اش بر می‌آییم واقعا کارهایی است که میخواهیم انجامشان دهیم؟!

داستان خودم یک جای زندگی این شد که دیدم از پس خیلی کارها برآمده‌ام ولی خیلی چیزها میخواستم که بهشان نرسیده‌ام. از ۱۸ تا ۲۷ سالگی زندگی‌ام صرف درس خواندن شد که البته خیلی هم از بعضی جهات از آن راضی هستم (تازه از آن دسته آدم‌هایی بودم که رشته‌ام را دوست داشتم و به نظرم انتخاب درستی کرده بودم) ولی مدام با خودم فکر می‌کنم در این سال‌های اوج جوانی چه کارهای دیگری بود که نکردم! خیلی دلم می‌خواسته که یک رشته‌ی خوب در یک دانشگاه خوب بخوانم ولی آیا دلم میخواسته که چندین سفر را نروم چون باید پروژه‌هایی را تحویل می‌دادم؟ یا تجربه‌ی کاری‌ام را محدود کنم چون باید برای کنکور ارشد درس میخواندم؟ یا در خیلی از کارهای داوطلبانه شرکت نکنم چون باید پایان‌نامه‌ام را جمع می‌کردم؟ در واقع چیزی که میخواهم بگویم این است که در کنار همه‌ی آن چیزهایی که میخواستم به آن برسم خیلی خواستن‌های دیگر هم ناخودآگاه وجود داشتند و البته خیلی گزینه‌های جایگزین دیگر! که شاید اصلا به آنها فکر نمی‌کردم.

اینکه همه‌مان میخواهیم قله‌های علم را درنوردیم، همه‌مان می‌خواهیم پژوهش‌گرهای درجه ۱ باشیم، همه‌مان می‌خواهیم مقاله‌های پر طمطراق داشته باشیم، همه‌مان می‌خواهیم پزشکان حاذق باشیم و ... و ... و ... و البته همه‌مان از پس‌اش بر می‌آییم ولی آیا واقعا می‌خواهیم؟! به این فکر کرده‌ایم که داریم گزینه‌های دیگر زندگی را برای رسیدن به این خواستن‌ها از دست می‌دهیم؟

یکی از دوستانمان یک بار در یکی از رویاهایش راجع به ایجاد یک سری اصلاحات اجتماعی صحبت می‌کرد که دوست دارد عامل ایجادشان در جامعه باشد. بعد از اینکه خواسته‌اش را شرح داد آدم با تجربه‌ای گفت که اگر واقعا میخواهی این کارها را انجام بدهی باید کسی مثل گاندی باشی. آماده باشی که سختی بکشی و احتمالا دشمنانی داشته باشی که تشنه‌ی خونت هستند!‌ دوستمان کمی فکر کرد و به این نتیجه رسید که این رویا دیگر خیلی هم خواسته‌اش نیست! چون حاضر نیست هزینه‌ای چنین گزاف برای رسیدن به آن بپردازد.

شاید قبلا به رگ «توانستن‌ام» برمی‌خورد اگر یک کاری را در بهترین و بالاترین و درجه یک ترین کیفیت ممکن تحویل نمی‌دادم. فکر می‌کردم نتوانستم. از پس‌اش بر نیامدم. اما حالا بیشتر به «خواستن» هایم فکر می‌کنم. خیلی از اوقات نتوانستن‌ام در واقع به خاطر این بوده که نمی‌خواستم هزینه‌های لازم برای رسیدن به آن کیفیت یا نتیجه را بپردازم.

خیلی دلم میخواهد به این بچه‌ها بگویم یک ذره وسیع‌تر نگاه کنید. حتما بعضی‌هایتان هستید که ترجیح می‌دهید خیلی درس بخوانید و شب تا صبح و صبح تا شب کار علمی کنید. اما هزاران هزار کار دیگر هست. می‌توانید دنیا را بگردید. کارهای داوطلبانه بکنید. رشته‌های جدید و جذاب را تجربه کنید. با آدم‌های مختلف آشنا شوید. قبل از ادامه‌ی مسیر خوب فکر کنید. آیا واقعا این انتخاب آن چیزی است که میخواهید؟

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

سرآغاز

«یا لطیف»

همیشه ترس داشتم از اینکه راجع به خودم زیاد بنویسم. زیادی وارد جزئیات شخصی زندگی‌ام شوم. سعی می‌کردم شرح تجربه‌هایم هم کلی‌تر باشند. اما بعد دیدم که تجربه‌ها مال من هستند و بخشی از وجود من درونشان هست و اگر آن بخش را بگیرم آن طراوت و تازگی و زنده بودن را از دست خواهند داد. تجربه‌ی کهنه و پوسیده و بی روح هم به درد چه کسی میخورد؟

اینطور شد که اینجا شد آبگینه (به معنای شیشه). جایی که قرار است خودم را در آن بنمایانم. یک جور تصویری از خودم که هم من هستم و هم من نیستم چون فقط بازتابی از من است. قرار است از تجربه‌هایم بگویم و از آن چیزهایی که به من می‌گذرد.


بسم‌الله...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

ترس‌ها

«یا لطیف»

موجودی توی دلم تکان می‌خورد و احتمالا از این طرف به آن طرف شنا می‌کند و گاهی دست و پاهایش را باز و بسته می‌کند. با هر تکانی که می‌خورد هزاران فکر و خیال و احساس مختلف در درونم جابجا می‌شود.

امروز اولین روزی است که دیگر سر کار نمی‌روم و همه‌ی فکرهایم شامل خانه ماندن و عوارضش می‌شود. هنوز هیچ کدام سراغم نیامده است اما ترسش خیلی زودتر سر رسیده است. از صبح از ترس اینکه حوصله‌ام سر برود کارهایم را آهسته آهسته انجام می‌دهم که یک وقت بیکار نمانم. سراغ کارهای غیر واجب می‌روم. سعی می‌کنم عوامل محیطی را مشابه محیط کارم کنم. سعی می‌کنم تمرکزم را روی خوشایندها بگذارم. به خودم می‌گویم می‌توانم هر وقت دلم خواست کار را متوقف کنم. می‌توانم هر آهنگی دلم خواست بلند بلند پخش کنم. می‌توانم بروم سر یخچال و هر چه دلم خواست بخورم.

کارهای غیر واجب و معمول خانه که تمام می‌شود بالاخره می‌نشینم سر کارم (دورکاری). باز سعی می‌کنم به روی خودم نیاورم که در خانه نشسته‌ام. یک دریچه‌ی کوچک از اتاق بچه از جایی که نشسته‌ام معلوم است. گاهی چشم می‌گردانم و نگاهش می‌کنم. با هر نگاه این فکر در کله‌ام جابجا می‌شود که نکند حوصله‌ام از بچه‌داری سر برود. نکند خسته شوم. با روزهای طولانی و تنها چه کنم. نکند مادر لوس و بی‌مزه‌ای باشم. از اینها که همه‌اش دلشان می‌خواهد از دست بچه‌شان در بروند. نکن از بچه‌داری لذت نبرم، از گذراندن وقت با بچه‌ام حوصله‌ام سر برود.

ترس‌ها همینطور می‌آیند و من هی سعی می‌کنم پس‌شان بزنم. اما فسقلی درونم هرچند وقت یک بار با یک لگد یا یک تکان حضورش را یادآوری می‌کند و نمی‌گذارد بیخیال ترس‌ها شوم. بالاخره به ترس‌هایم وا میدهم. احساس کسی را دارم که یک عالمه مهمان پشت در خانه‌اش جمع شده‌اند و سعی می‌کنند وارد شوند ولی او از ترس اینکه از پسشان بر نیاید محکم در را بسته و مانع ورودشان می‌شود. بالاخره در را باز می‌کنم. می‌آیم اینجا و شروع می‌کنم از ترس‌هایم نوشتن. ترس‌ها هستند و نمی‌توانم پنهان‌شان کنم یا وجودشان را انکار کنم. 

حالا مهمان‌ها در تمام خانه سرازیر شده‌اند. همه جا را به هم ریخته‌اند. با هم و بلند بلند صحبت می‌کنند. داخل همه‌ی اتاق‌ها و سوراخ سنبه‌ها سرک می‌کشند. گاهی دستشان به چیزی میخورد و آن را روی زمین می‌ریزند و خانه را کثیف می‌کنند. من هم یک گوشه ایستاده‌ام و تماشایشان می‌کنم و می‌دانم که بالاخره مهمان هستند و چند صباحی خواهند بود و آخرسر خواهند رفت. و من فرصت خواهم داشت با همه‌ی به هم ریختگی‌ها و ناهماهنگی‌ها و نادانسته‌هایم به وقتش سر کنم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا