«یا لطیف»

دارم کتابی میخوانم به اسم «کافی‌شاپ کوچک کابل». راجع به افغانستان است. راجع به چند تا زن اروپایی و آمریکایی که آنجا زندگی می‌کنند و یکی از آنها کافی‌شاپی در کابل دارد. هنوز کتاب تمام نشده است. نزدیک آخرش هستم و نمیدانم چطور قرار است آخرش را به هم برساند. سانی صاحب کافی‌شاپ است. یازمینا زن افغانستانی حامله‌ای است که در کافی‌شاپ کار می‌کند. حلاجان زن میان‌سالی است که عاشق شده. ایزابل خبرنگاری است که دنبال قصه‌های افغانستان آمده و کندس زن آمریکایی جوانی است که عاشق مرد افغانستانی شده. هر کدامشان قصه‌ٔ خودش را دارد.

امروز صبح با خبر بمبی که به بیمارستان غزه خورده از خواب بیدار شدم. اولش دیوار دفاعی‌ام نگذاشت غصه بخورم اما کم‌کم با گذشت چند ساعت فرو ریختم و غم و غصه هوار شد روی سرم.

یاد فیلم «آباجان» افتادم و فیلم «بمب، یک عاشقانه». به این فکر می‌کنم که کتاب هم باید اینطور تمام شود. وقتی که قصه را گفته‌ای و آدم‌ها را ساخته‌ای، آنها را عاشق کرده‌ای، برایشان کار درست کرده‌ای، بهشان بچه داده‌ای، تغییر کرده‌اند، آدم‌های بهتری شده‌اند و منتظری که ببینی آخر قصه چه می‌شود. دقیقا همان موقع یک بمب می‌افتد و همه چیز را نابود می‌کند. داستان این است. قصه این شکلی است. اگر غیر از این باشد نویسنده درست نفهمیده دارد چه اتفاقی می‌افتد. 

ما، همهٔ قصه‌هایمان ناتمام است. سعی می‌کنیم در سایه‌اش زندگی کنیم ولی چه بیهوده... چه بیهوده...