«یا لطیف»
قدیمترها، عادت داشتم شبها قبل از خواب کتاب میخواندم. معمولا وسطهایش خوابم میبرد و کتاب نیمهخوانده کنار تخت رها میشد. صبح که بیدار میشدم لحظات نابی بود. معمولا صبح تابستان بود یا صبح یک روز تعطیل پاییز و زمستان. همهی خانه خواب بود. سکوت بود. خیلی وقتها صبح زود بود و هنوز خورشید درست و حسابی نتابیده بود. کتاب نصفه خوانده را برمیداشتم و توی اون لحظات سکوت غرق میشدم در کتاب. گاهی چند ساعت در همان وضعیت کتاب میخواندم.
اما از وقتی زندگی جدیتر شده دیگر کمتر چنین فرصتی دست میدهد. خیلی به ندرت پیش میآید که صبح بیدار شوم و کاری نداشته باشم یا صبح بیدار شوم و با توجه به اینکه کاری ندارم گزینهی دیگری به جز خواب بیشتر را انتخاب کنم!
امروز اما صبح ساعت ۶ بیدار شدم. بعد از مدتها ساعت ۶ سرحال بودم و دیگر نمیخواستم بخوابم. لیلی خواب بود. بلند شدم و چند تا کار مانده از دیشب را انجام دادم. ساعت ۷ شد و هنوز فرصت بود. کتاب نصفه ماندهی «بازمانده روز» را برداشتم. توی تخت کنار لیلی دراز کشیدم و شروع کردم به خواندن. کمی که گذشت لیلی غلتی زد و آمد بغلم. همانطور که بغلم خوابیده بود کتاب را گرفتم دستم و صفحات را آرام ورق زدم که یک وقت بیدارش نکنم. نیم ساعت همینطوری کتاب خواندم. اتاق نیمه روشن، سکوت خانه و دستهای کوچک و نرمی که دستم را لمس میکرد و تن کوچکی که در بغلم آرمیده بود. حقیقتا لحظات نابی بود.
گاهی فکر میکنم بعضی تجربهها و لحظات ناب که دیگر پیش نمیآیند از دست رفتهاند و بعضی لذتها را دیگر نمیچشم. اما انگار خوشبختانه لحظههای ناب زندگی هیچ وقت تمام نمیشود. امیدوار میشوم که حتی در ۶۰ سالگی و ۷۰ سالگی هم زندگی گوشههای ناب خودش را برای شگفتزده کردنمان خواهد داشت!