۲ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

مادری تمام وقت - قسمت دوم

«یا لطیف»

امروز ۱۹ روز از آمدنش می‌گذرد و احساس می‌کنم قبل از آمدنش هیچ درکی از زندگی با بچه نداشته‌ام. دیشب در یک گفتگو می‌گفتم به نظرم هیچ انسانی که بچه نداشته باشد نمی‌تواند دنیای بچه‌دارها را درک کند. به نظرم آمدن بچه زندگی را کاملا به دو بخش قبل و بعد از این واقعه تقسیم می‌کند. 

دیروز خیلی به این فکر کردم که چه چیزی در آمدن این کودک هست که اینقدر همه چیز را متحول می‌کند. ظاهر ماجرا این است که سختی‌های فیزیکی زیادی متحمل می‌کند. مثل کم خوابی. چیزی که خیلی از تازه-پدر-مادر-ها از آن می‌نالند. یا به هم خوردن نظم زندگی قبلی (که خودم درگیرش بودم). گریه کردن‌های مداوم و نفهمیدن دلیل آنها و ... همه هم می‌گویند کمی که بگذرد اوضاع بهتر می‌شود و کمی راحت‌تر می‌شود.

اما دیروز داشتم فکر می‌کردم که انگار همه‌ی اینها فقط ظاهر ماجرا است. احساس می‌کردم که آمدنش موضوعی بنیادین‌تر را تغییر داده است. دوست دارم بگویم جایگاهم در هستی. انگار تا قبل از این جایگاهم در هستی فقط «خدمت گیرنده» بوده و حالا تغییر پیدا کرده به «خدمت دهنده». تا الان جهان همه دست در دست هم داده بوده تا من را پرورش بدهد و انگار الان نوبت من است که این خدمت را در حق یک انسان دیگر ادا کنم.

به نظرم این تغییر جایگاه خیلی سنگین است. خیلی تکان‌دهنده است. تا الان خودم محور تمام زندگی خودم بوده‌ام. معیار تمام تصمیم‌هایم خودم بوده‌ام. اساسا اینقدر این موضوع واضح و بنیادین بوده که به آن فکر هم نمی‌کردم. حالا الان یک نفر دیگه آمده و شده محور زندگی‌ام. دیگر خودم تنها نیستم. تصمیم‌هایم حول او شکل می‌گیرند. پذیرفتن همه‌ی اینها و راه دادن او به تار و پود زندگی‌ام سخت‌ترین پروژه‌ی این روزهایم بوده و هست. اینکه اگر گریه کند باید صبور باشم. حالا اینکه خودم چقدر خسته باشم ظاهرا خیلی حائز اهمیت نیست. اگر گرسنه باشد باید سیرش کنم. اگر کثیف باشد باید تمیزش کنم. البته که دیگران هم کمک می‌کنند ولی انگار مسئولیت همه‌ی اینها در نهایت با من است حتی اگر بقیه انجامش بدهند.

به نظرم چیزی که باعث می‌شود بعد از ۴۰ روز کمی کار راحت‌تر شود این است که این جایگاه پذیرفته می‌شود. همین که می‌گویند اگر میخواهی یک عادتی را ایجاد کنی ۴۰ روز در آن ممارست کن. بعد از ۴۰ روز انگار آن محوری که قبلا روی خودم محکم جا گرفته بود کم کم جایش را باز می‌کند و روی بچه محکم می‌شود. می‌پذیری‌اش. به عنوان یک عضو جدید. یک انسان جدید. یک بخشی از زندگی. یک بخشی که حالا اگر فکر کنی نمی‌شود بدون او زندگی کرد.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

مادری تمام وقت - قسمت اول

«یا لطیف»

در یکی از داستان‌های کتاب «هفته‌ی چهل و چند» با عبارت full-time mother برخورد کردم. آن موقع شاید خیلی درک درستی از مفهوم این عبارت نداشتم. الان ۹ روز است که خیلی دقیق‌تر معنایش را می‌فهمم.

در فرآیند فرزند پروری همه‌ی آدم‌ها پاره‌وقت هستند به جز مادر. تمام آدم‌ها یک زمانی هستند و یک زمانی برای خودشان دارند. چند ساعتی به بچه سر می‌زنند و بعد می‌روند پی زندگی‌شان. کارشان را می‌کنند، تفریح‌شان را دارند و زندگی همان روال قبلی را دارد. حتی پدر - در شرایط ایده‌آل که خیلی کمک مادر کند - هم می‌تواند دو ساعت از خانه برود بیرون و دغدغه‌ای نداشته باشد. اما مادر تمام وقت است. ۲۴ ساعته است. انسان کوچکی که تازه قدم به این دنیا گذاشته تمام وجود وابسته به مادر است. اصلا بدن مادر طوری تغییر کرده که بتواند این کودک را حمایت کند. با کوچک‌ترین صدایش بیدار می‌شود و غذایش را تامین می‌کند. انگار یک جوری وجود این دو آدم در مدت زمان مشخصی وابسته به هم می‌شود.

این وابسته بودن جدید است. هنوز به آن عادت ندارم. تمام کارهایم با آدم نیم‌متری دیگری تنظیم می‌شود. باید وقت خوابش کارهایم را انجام بدهم و وقت بیداری‌اش در خدمتش باشم. نمی‌شود هر وقت خواستم بروم بیرون. نمی‌توانم یک ساعت بروم هواخوری. حتی نیازهای اولیه‌ام مثل غذا خوردن باید با او تنظیم شود. سعی می‌کنم کمی کارهای دلی خودم را در این زمان‌های خواب او جا بدهم (مثل نوشتن همین متن). انجام دادن همین کارها باعث می‌شود دلم آرام بگیرد. باور دارم که باید دلم آرام بگیرد تا مادر بهتری باشم. به خودم یادآوری می‌کنم که این احساسات و افکار موقتی هستند و خیلی از آنها نشات گرفته از تغییر و تحولات هورمونی است.  سعی می‌کنم حال دلم را خوب کنم.

دیروز برای اولین بار راجع به این احساساتم صحبت کردم و احساس کردم فرصت گفتگو یکی از مهم‌ترین چیزهایی است که در این دوران کم می‌شود و شاید یکی از مهم‌ترین چیزهایی است که روی حالم تاثیرگذار است. امروز صبح تصمیم گرفتم این سلسله نوشته‌ها را اینجا شروع کنم. به عنوان فرصتی برای گفتگو از حال خودم.

شاید یک زمانی در آینده لیلی کوچک امروز من بیاید و این نوشته‌ها را بخواند. یک ترسی دارم از اینکه بفهمد مادرش آنقدرها هم قوی نبوده و ترس‌ها و نگرانی‌هایی بوده‌اند که در وجودش رخنه کرده‌اند. اما از طرف دیگر هم امیدوارم حقیقت و روراستی این نوشته‌ها بیشتر دلش را ببرد. خوب است بداند من را در مواجهه با سیل عظیمی از احساسات جدید یا احساسات قدیمی با ابعادی جدید قرار داده است. طول می‌کشد تا با همه‌شان مواجه شوم و درک و هضم‌شان کنم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا