۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

مادری تمام وقت - قسمت چهارم

«یا لطیف»

دنیای مادری سرشار از تناقض‌هاست برایم. فکر می‌کنم خاصیتش همین است. چند وقت پیش کنار لیلی نشسته بودم تا خوابش ببرد. شب بود و خوابش نمی‌برد. مدام تا لبه‌ی خواب می‌رفت و برمیگشت. هربار که چشمان بسته‌اش باز می‌شد کلافه می‌شدم. نگران می‌شدم. دلم میخواست بخوابد و من راحت شوم. از طرف دیگر دست کوچکش را روی دستم گذاشته بود. لحظاتی که کلافگی و نگرانی نخوابیدنش رهایم می‌کرد لذت گرفتن دستش مرا به آسمان می‌برد. حس کردن گرما و لطافت دستش می‌توانست ساعت‌ها من را در همان وضعیت نگه دارد. تناقضم در همین بود. در حس کردن همزمان کلافگی و نگرانی و عشق و محبت و لذت. و این تجربه فقط یکی نیست. لحظاتی که خسته هستم و ناگهان برمی‌گردد و به من می‌خندد. لحظاتی که خواب‌آلوده هستم ولی فقط در بغل من آرام می‌شود. نمی‌دانم چه حالی داشته باشم. به خستگی و خواب آلودگی‌ام بچسبم و دنبال استراحت خودم باشم یا خودم را فراموش کنم و با او بخندم و در آغوشش بگیرم.
این‌ها تناقض‌های هر روز و هر لحظه‌ام است. فکر می‌کنم باید نگرانی‌ها و خستگی‌هایم را رها کنم و همان لحظه‌ی بودن با او را بچسبم که به زودی تمام می‌شود. دیشب خیلی نگران و خسته بودم. خوابم نمی‌برد. به هزار جور موضوع مختلف فکر می‌کردم. یاد روزی افتادم که لیلی به دنیا آمد. روز عجیبی بود. همه‌ی لحظاتش یادم هست. بارها و بارها مرورش کرده‌ام. از اول تا آخر و از آخر به اول. باز هم پیش خودم مرورش کردم و ناگهان یاد همه‌ی روزها و لحظه‌هایی افتادم که تا الان گذشته است. اینکه آن روز تمام شد و این روزها هم تمام می‌شوند. همان قدر ناگهان نگرانی‌ام ناپدید شد. انگار همین یادآوری کافی بود. انگار کوچکی آن نگرانی و بزرگی ارزش این روزها  برایم معلوم شد.
خیلی سخت است ولی اینجا می‌نویسم که یادم بماند این روزها تمام می‌شوند. باشم و لذت ببرم.
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

بودن و شدن

«یا لطیف»

۱۲ سال پیش وقتی که پیش‌دانشگاهی بودم معلمی دیفرانسیل معرکه‌ای داشتم. یکی از عادت‌های خوبش این بود که پای برگه‌ی امتحان‌مان شعر می‌نوشت. وسط حال و هوای پیش‌دانشگاهی و استرس کنکور این شعرها عجیب می‌چسبیدند. یکی از شعرهایی که زیاد پیش می‌آمد برایمان بنویسد این بود:


بودن دیگر است

                       و

                             شدن دیگر

هر که شد

                    باری

                            از شدن‌تر باز نخواهد ماند


و من هرگز متوجه معنای این شعر نمی‌شدم. بارها خوانده بودمش و یادم هست که معلم‌مان هم علاقه‌ی خاصی به این یکی داشت و اصلا به همین دلیل دلم می‌خواست بیشتر بفهمم‌اش اما هرچه بیشتر می‌خواندم کمتر می‌فهمیدم.

من فارغ‌التحصیل شدم و از آن مدرسه و کلاس و معلم فاصله گرفتم ولی این شعر در ذهنم ماند. گاه گاهی یادش می‌افتادم و همچنان نمی‌فهمیدمش.

چند وقت پیش در حال انجام دادن کارهای عادی خودم بودم و داشتم به نویسنده شدن فکر می‌کردم. رویایی که همیشه داشتمش. اخیرا یک کار نویسندگی خیلی کوچک گرفتم و بعد از مدت‌ها این رویا به اندازه‌ی یک قدم کوچک عملی شده است. داشتم به سختی مسیر رسیدن به این رویا فکر می‌کردم و با خودم گفتم همیشه می‌خواستم یک نویسنده باشم هرگز نمی‌خواستم یک نویسنده بشوم. و باز با خودم زمزمه کردم to be, not to become و بعد ناگهان شعر دوباره یادم آمد. بودن و شدن. تصویر درون ذهنم نویسنده بودن بود، نه نویسنده شدن. نویسنده بودن خیلی قشنگ بود. هنرمند و مشهور و تاثیرگذار. اما نویسنده شدن مسیر سختی است. پر از شکست و زمین خوردن و تلاش دوباره. انگار یکهو بعد از ۱۲ سال معنای شعر برایم جا افتاد. در «شدن» یک جور عاملیتی هست که مانعی در آن نیست. وقتی «شدی» دیگر کسی نمی‌تواند جلویت را بگیرد. دیگر مانعی برای «شدن‌تر» وجود ندارد. اما در «بودن» عاملیتی نیست. فقط یک حالت است. یک وضعیت است.

نمی‌دانم چرا اینقدر طول کشید برایم تا این معنا را بفهمم. شاید خیلی‌ها همان بار اول معنا را دریابند. اما فهمیدن معنی شعر برایم عجیب شیرین بود. عجیب به دلم نشست. انگار در طی این سال‌ها زندگی‌اش کرده باشم و بعد فهمیده باشمش. اینقدر هیجان‌زده بودم که دلم می‌خواست برگردم معلم دیفرانسیل‌ام را پیدا کنم و بهش بگویم که بالاخره ... بالاخره معنای شعرت را فهمیدم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا