۲ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

کتاب‌ها

«یا لطیف»

داشتم پادکست کتابگرد گوش میدادم. وسطهاش اسم یک کتابی اومد که ایران که بودم داشتمش. یادم نیست چه کتابی بود. یکهو یادم افتاد به همه‌ٔ کتاب‌هام. کتابخانه‌ام. وقتی میخواستیم بیاییم هر کتابی که الکترونیکی‌اش پیدا میشد را نیاوردم. نتیجه این شد که تقریبا هیچ کتابی نیاوردم. به جز چند جلد شعر، یکی دو تا همشهری داستان و چند تا کتاب تربیت فرزند. کتاب‌هایی که با آنها خاطره داشتم ماندند. حالا یادم افتاده بود به اینکه چقدر با کتاب‌ها خاطره داشتم. حتی آنهایی که نخوانده بودمشان. اینکه چه شده بود خریده بودمش و چه کسی بهم معرفی‌اش کرده بود. چرا هر بار که رفتم سراغش نخواندمش. حتی اینکه کجای کتابخانه بود. فکر می‌کردم با کتاب‌های نخوانده خاطره ندارم. ولی اشتباه کرده بودم. هر کدام از کتاب‌های کتابخانه یک قصه داشتند. اینکه چه کسی چه زمانی چه چیزی راجع به این کتاب بهم گفته بود. بعضی کتاب‌ها من را یاد آدم‌ها می‌انداختند. یاد اینکه مثلا چه دوستی بهم معرفی‌اش کرده بود. 

همین جزئیات همین تاریخچهٔ همهٔ چیزهایی که در برم گرفته بودند اینجا دلتنگم می‌کند. اینجا همه چیز هنوز خیلی تازه است. خیلی بدون تاریخچه. هنوز رد خاطرات رویش نمانده است. احساس می‌کنم باید یک کتابخانه بگیرم و یک کتاب بخرم و بگذارم داخلش و بشود اولین کتابی که اینجا گرفتم. بعدها نگاهش کنم و یادم بیاید این اولین کتابی بود که بعد از آمدن خریدم و یادم بیاندازد که این روزها چه رنگی بودند...

 

پ.ن. کتاب‌هایمان را در روزهای جمع کردن وسایلمان بخشیدیم. هر کسی که می‌آمد پیشمان بهش می‌گفتیم چرخی در کتاب‌ها بزند و هر کدام را که میخواهد بردارد. البته ۲-۳ جعبه کتاب‌هایی که میخواستم نگهشان دارم را خودم قبلش جدا کرده بودم. با دلخوشی دادمشان به همهٔ آدم‌هایی که دوستشان داشتم.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

طعم دلتنگی

«یا لطیف»

دلتنگی بزرگترین درد مهاجرت است. این چیزیست که همه میگویند. دلتنگی برای خانواده. ندیدن آدم‌ها. نبودن بین دوست‌ها. فکر می‌کنم هیچ وقت تا به حال در عمرم دلتنگ نشده‌ام. احساسی‌ است که تجربه‌اش نکرده‌ام. اینجا اما دلتنگی در لحظاتی که منتظرش نبوده‌ام شگفت‌زده‌ام می‌کند.

لحظه‌ای که ظرفی که مامان روز آخر برای لیلی توش توت‌فرنگی گذاشته بود رو برای بار هزارم دوباره می‌بینم و انگار بار اول است که می‌بینمش و یادم می‌آورد که مامان چقدر دور است و کی دوباره می‌تواند برای لیلی توت‌فرنگی بگذارد. 

لحظه‌ای که هیچ کس در گروه چت شرکت جواب سوالم را نمی‌دهد. بیخود و بیجهت کلافه و عصبانی هستم و دلم برای طاقچه تنگ می‌شود. عکس‌هایش را می‌بینم. چشم‌هایم را می‌بندم و تصور می‌کنم که آنجا هستم هنوز. اگر بودم چطور بود؟ چه کار می‌کردم. الان در حال انجام چه بودم؟ 

شعر سعدی را می‌شنوم و نمی‌توانم بقیه‌اش را گوش بدهم. 

دلتنگی شبیه آن حس کلیشه‌ای که فکر می‌کردم نبود. دلتنگی عمیق‌تر و خاص‌تر و ظریف‌تر است. زمخت و بدقواره نیست. مثل زنی است که از دور می‌رقصد. با دست و پاهای باریک و مبهم...

همین.

 

پ.ن آهنگ گوش می‌کنم. نمانده در دلم دگر توان دوری... چه سود از این سکوت و آه از این صبوری... مدت‌هاست این آهنگ را گوش می‌کنم و برایم تکراری نمی‌شود. موقع گوش کردنش غمناک نیستم. اما عمیقا هربار لذت می‌برم. شاید این هم یک جور دلتنگی باشد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا