«یا لطیف»

یادم هست لیلی تازه به دنیا آمده بود. کلافه بودم. احساس می‌کردم گیر افتاده‌ام. محبوس شده‌ام. نمی‌توانم هیچ کار به اختیار خودم بکنم. یک روز مامان آمد و بهم گفت برو بیرون راه برو. من پیشش هستم. با هزار دلهره آمدم و از سر کوچه تا ته کوچه را نیم ساعت رفتم و برگشتم. فکر کردم و فکر کردم. به اینکه یک روز بزرگ می‌شود. دستش را میگیرم و با هم راه می‌رویم. می‌رویم سفر. می‌رویم بازی. برایش قصه میگویم و زندگی شیرین می‌شود. امروز همان روز است.

دست لیلی را گرفته‌ام و با هم راه می‌رویم. روزهای اول مهاجرت بهمان سخت می‌گذرد. به هر دویمان. یاد آن روز می‌افتم و به خودم میگویم می‌گذرد. این روزهای سخت... می‌گذرد.