«یا لطیف»

به بدنمان عادت کرده‌ایم. عادت کرده‌ایم که روی پاهایمان راه برویم. دست‌هایمان را راحت تکان بدهیم و بالا و پایین کنیم. سرمان بچرخد. بتوانیم خم و راست شویم. بدویم. راحت روی زمین بنشینیم. بعد راحت از جایمان بلند شویم. حتی به علائم فیزیکی بدنمان عادت کرده‌ایم. سر موقع دستشویی برویم. سر موقع گرسنه شویم. اشک چشم، آب دهان و ... همه‌شان به اندازه و به موقع باشد. اینقدر به همه‌ی اینها عادت کرده‌ایم که یادمان رفته هیچ کدامشان دست خودمان نیست! بدنمان یک جور سازگاری دارد با زندگی‌هایمان کنار می‌آید. یا شاید ما یک جور سازگاری با بدنمان کنار آمده‌ایم. همیشه خوب و سر به راه بوده و احتمالا اگر جوان باشیم هنوز هم همینطور است. یک کارهایی هم برایش می‌کنیم. یک کم ورزش می‌کنیم. سعی می‌کنیم غذای سالم بخوریم. گاهی به دکتر سری می‌زنیم. ولی واقعیت نقش آنچنانی نداریم.

از وقتی تصمیم به بچه‌دار شدن گرفتیم معنای بدنم برایم تغییر کرد. حالا سیگنال‌های متفاوت می‌فرستاد. هر روز در اینترنت به دنبال این می‌گشتم که الان این سیگنال به چه معنا است. یا چه سیگنال به فلان معنای خاص است. هیچ وقت اینقدر به بدنم دقت نکرده بودم. کوچک‌ترین تغییر و تحولش برایم اهمیت چند برابری پیدا کرد. کمی که حالم بدتر شد مدام دنبال این بودم که چه باید بکنم. چه بخورم؟ چه زمانی بخورم؟ چه قدر بخوابم؟ کی بخوابم؟ موقع بلند شدن چطوری بلند شوم؟ چطوری بنشینم؟ چطور استراحت کنم؟ و ... و ... و ... به چیزهایی فکر می‌کردم که هرگز ذهنم را درگیر خودشان نکرده بودند.

طی گذر زمان و رفتن از یک ماه به ماه بعدی بارداری این علائم تغییر می‌کردند و من هم متناسب با آنها به روز می‌شدم. اگر تا ماه قبل صبح‌ها حتما باید موقع بیدار شدن چیزی می‌خوردم، در این ماه می‌توانستم گرسنگی بیشتری را تحمل کنم اما در عوض دیگر نمی‌توانستم راحت به پشت بخوابم یا خم و راست شوم. نکته‌اش این بود که به بدنم گوش کنم و همانطور که هست بپذیرمش و قدم به قدم با هم پیش برویم. حواسم باشد که اگر نمی‌توانم خم بشوم، راه حل دیگری برای بستن بندهای کفشم پیدا کنم. اگر نمی‌توانم تند تند قدم بردارم سرعتم را کم کنم. اگر زودتر خسته می‌شوم یا نفسم می‌گیرد کمی به خودم استراحت بدهم.

اوایل با فکر کردن به این موضوعات می‌ترسیدم. (وقتی هنوز پیش نیامده بودند!) از فکر نفس تنگی نفسم می‌گرفت. از فکر کردن به ناتوانی احساس خستگی می‌کردم. اما اینقدر آهسته و پیوسته پیش آمدند که فرصتی برای ترسیدن پیدا نکردم. اصلا ترسناک نبود. صرفا باید با این بدن جدید کنار می‌آمدم. 

حالا که دیگر آخرهای مسیر هستم منتظر نشانه‌های دیگری در بدنم هستم. این بار باید مدام تکان‌های کودک درونم را چک کنم. نکند یک وقت تکان‌هایش کم بشود. با هر تغییر یا دردی که احساس می‌کنم ناخودآگاه با نشانه‌های دردهای زایمان مقایسه‌اش می‌کنم. با دردهای گریز ناپذیر این دوران (مثل کمر درد) کنار می‌آیم. سعی می‌کنم چیزهایی بخورم که الان کمکم می‌کند. علاوه بر همه‌ی اینها باید راه بروم و ورزش کنم.

موضوعی که همیشه بود و هیچ وقت متوجهش نبودم و انگار یکهو برایم شفاف شد این بود که چقدر بدنم در اختیارم نیست. یک بچه‌ای در درونم شروع به زندگی می‌کند، رشد می‌کند و متولد می‌شود و بدن من متناسب با او تغییر و تحول می‌کند تا به دنیا تحویلش بدهد. در این فرآیند من فقط نوعی نظاره‌گر هستم. خودم را سازگار می‌کنم. تماشایش می‌کنم و اگر یک زمانی یک نشانه‌ی خطر از خود بروز داد مراقبش می‌شوم و این فرآیند واقعا شگفت‌انگیز است. اینکه ناگهان به صورت عملی احساس می‌کنم چقدر نقش اندکی حتی در وضعیت بدن خودم دارم. بعد از زایمان هم اگر همه چیز خوب پیش برود باز بدنم، تقریبا بدون دخالت من، خودش را بازیابی می‌کند و به روال عادی زندگی باز می‌گردد.

موقع نوشتن این متن مدام فکر می‌کردم که خب برای چی اینها را می‌نویسم. به چه نتیجه‌ای میخواهم برسم. آخرش چه جمع‌بندی‌ای بکنم. نوشتم و  در حین نوشتن برایم معلوم شد. امیدوارم در حین خواندن برای خواننده هم معلوم شده باشد!