«یا لطیف»

در پست قبلی به این اشاره کردم که گاهی احساس می‌کنم مادر تنهاترین موجود روی زمین است. بعد از نوشتن این جمله بیشتر به آن فکر کردم و دیدم جا دارد یک یادداشت کامل راجع به آن بنویسم.

چند وقت پیش در یک مهمانی خانوادگی بودیم. یکی از اقوام از خارج از کشور برگشته بود و همه برای دیدنش دور هم جمع شده بودند. لیلی را سر شب خواباندم و خودم تا حدود ساعت ۱۲ بیدار بودم. می‌دانستم که نهایتا ساعت ۶ صبح از خواب بیدار می‌شود (بچه سحرخیز!) و برای همین و با توجه به اینکه خبری هم در مهمانی نبود خودم ساعت ۱۲ برای خوابیدن رفتم. اما سر و صدا خیلی زیاد بود و تا صبح چندین بار از خواب بیدار شدم و عملا نتوانستم استراحتی بکنم. صبح اینقدر خسته و کلافه بودم که ناخودآگاه در جواب یک سوال ساده زیر گریه زدم و چند دقیقه‌ای گریه کردم. آن لحظه نمی‌فهمیدم چرا اینقدر کلافه هستم. چه چیزی من را اینقدر تحت فشار قرار داده که اشکم جاری شده است. موضوع این بود که بقیه‌ی آدم‌ها تا صبح بیدار بودند و بازی کرده بودند و معاشرت کرده بودند و دور هم گفته بودند و خندیده بودند. فقط من بودم که احساس می‌کردم الان باید بخوابم. چون دخترم ساعت ۶ صبح بیدار می‌شود و کسی باید باشد که از او مراقبت کند. در واقع آن لحظه‌ای که زدم زیر گریه از هجوم و فشار تنهایی بود. اینکه کسی من را درک نمی‌کرد. کسی اصلا یادش نبود که من خوابیده‌ام. حتی کسی رعایت نکرده بود که بتوانم بخوابم. و دردناک‌تر از همه‌ی اینها این بود که صبح همان ساعت ۶ بیدار شدم و من و لیلی تنها آدم‌های بیدار خانه بودیم. چون بقیه‌ای که شب را بیدار مانده بودند همه خواب بودند. در خانه‌ی ساکتی که همه به خواب رفته بودند بیدار شدیم و قدم زدیم و صحبت کردیم. و من هجوم تنهایی را باز چندین برابر احساس کردم.

اوایل به دنیا آمدن لیلی یکی از دوستانم گفت که مراقب خودم باشم چون او ساعت‌های زیادی را با احساسات بدی سر کرده که بعدها فهمیده به آن «انزوای مادرانه» می‌گویند و رایج است و طبیعی است. در ظاهر معنای این عبارت این است که تنها بمانی. کسی دور و برت نباشد. و این را به ذهن می‌آورد که در اوایل به دنیا آمدن بچه مادر مجبور است ساعات زیادی را در خانه و در کنار او بگذراند و ناچار تنها می‌ماند. اما من در این چند وقت معنای گسترده‌تری از «انزوای مادرانه» را تجربه کرده‌ام.

شاید بتوانم بگویم ۲ نوع مختلف از این تنهایی را تجربه کردم. روی «تجربه کردم» تاکید می‌کنم چون ممکن است آدم‌های مختلف تجربه‌های متفاوتی از مادری داشته باشند و نوشته‌هایم را منحصر به خودم می‌دانم (تعمیم نمی‌دهم).

مثال نوع اول می‌شود همان خاطره‌ی اول متن. مادری باعث می‌شود خیلی از اوقات نتوانم آنطور که قبلا بود همراه بقیه باشم. وقتی لیلی شیر میخواهد باید جدا شوم و بروم. گاهی اینقدر خسته هستم که خودم ترجیح می‌دهم بخوابم. مهمانی‌هایی که آخر شب هستند حذف شده‌اند. گاهی مدت‌ها در اتاق می‌مانم تا خوابش ببرد. بیرون از اتاق آدم‌ها شام می‌خورند. حرف می‌زنند، می‌خندند و زندگی همانطور که قبلا بود ادامه دارد.

نوع دومی از تنهایی را اخیرا بیشتر تجربه کردم. این نوعش خیلی دیدنی نیست. در درون من اتفاق می‌افتد. برای وقتی است که تمام زندگی و دغدغه‌ی من راجع به لیلی است و هیچ کس دیگری نیست که اینقدر نزدیک باشد و هیچ کس دیگری نیست که -حتی اگر بخواهد- بتواند خوب درکم کند. گاهی اینقدر بین این دغدغه‌ها تلو تلو می‌خورم که گیج می‌شوم. گاهی که نمی‌دانم چه کار باید بکنم حالم به هم میریزد. احساس می‌کنم در انتخاب کردن مسیر خیلی تنها هستم. احساس می‌کنم بار مسئولیت لیلی بیشترش با من است. انگار حتی اگر دیگران تصمیم‌گیرنده باشند، من معیارهای تصمیم را دستشان می‌دهم. من کسی هستم که بیشتر از همه با لیلی هستم، بیشتر از همه می‌شناسمش و بنابراین باید تصمیم بگیرم. این تنهایی خیلی سنگین‌تر است. نگرانم می‌کند. به هم‌ام می‌ریزد.

خیلی دوست دارم مادرهای دیگر را بشنوم. بشنوم که آنها هم چنین موضوعاتی را تجربه کرده‌اند یا نه. یکی از دوستانم که قبل از من مادر شده، یک بار به همسرم می‌گفت تنها کاری که باید بکنی «همدلی» است. شاید دقیق ندانم همدلی چیست ولی احساس می‌کن همان چیزی است که نیاز دارم. 

اینها را اینجا ثبت می‌کنم که روزنگار مادری‌ام باشد. تاریخچه‌ی مادری‌ام. یک روز از همه‌ی این چالش‌ها عبور می‌کنم و چالش‌های جدید جایشان را باز می‌کنند. دوست دارم که بیایم و ببینم چه مسیری را طی کرده‌ام.