«یا لطیف»
ساعت ۱۲ شب است. نشسته روی تخت و به هیچ صراطی مستقیم نمیشود که دراز بکشد و بخوابد. چشمانش در حال بسته شدن است. میدانم به محض اینکه دراز بکشد خوابش میبرد. اما به محض اینکه میگویم حالا بخواب صدای گریهاش بلند میشود. نمیدانم داستان چیست. کلافه و خسته نیستم و پیشاپیش بیخیال برنامههای بعد از خوابیدنش شدهام. میگردم دنبال دلیل نخوابیدن.
از وقتی سرما خورده اصطلاح چشمم اشکی شده را خودم انداختم توی دهنش. از چشمش که اشک میآمد گفتم چشمت اشکی شده بیا پاکش کنم. حالا حساس شده و هر وقت چشمش اشکی میشود زود کلافه میشود و میخواهد سریع پاکش کنیم. داستان امشب هم همین است. دستش را کرده توی چشمش، خوابش هم میآید و چشمانش اشکی شده. دلهرهی چشمان اشکی نمیگذارد بخوابد. برایش تعریف میکنم که چشم مامان و بابا هم گاهی اشکی میشود. گاهی که خستهایم یا خوابمان میآید. گاهی هم گریه میکنیم و چشمانمان اشکی میشود. هیچ اشکالی هم ندارد. چشممان را پاک میکنیم و تمام میشود.
نمیدانم بعد از شنیدن این توضیحات دلش آرام میگیرد یا خواب دیگر امانش را میبرد. اما بالاخره رضایت میدهد و سرش را میگذارد روی بالش و چشمانش را هنوز درست نبسته که خوابش میبرد...