قصه‌های ناتمام

«یا لطیف»

دارم کتابی میخوانم به اسم «کافی‌شاپ کوچک کابل». راجع به افغانستان است. راجع به چند تا زن اروپایی و آمریکایی که آنجا زندگی می‌کنند و یکی از آنها کافی‌شاپی در کابل دارد. هنوز کتاب تمام نشده است. نزدیک آخرش هستم و نمیدانم چطور قرار است آخرش را به هم برساند. سانی صاحب کافی‌شاپ است. یازمینا زن افغانستانی حامله‌ای است که در کافی‌شاپ کار می‌کند. حلاجان زن میان‌سالی است که عاشق شده. ایزابل خبرنگاری است که دنبال قصه‌های افغانستان آمده و کندس زن آمریکایی جوانی است که عاشق مرد افغانستانی شده. هر کدامشان قصه‌ٔ خودش را دارد.

امروز صبح با خبر بمبی که به بیمارستان غزه خورده از خواب بیدار شدم. اولش دیوار دفاعی‌ام نگذاشت غصه بخورم اما کم‌کم با گذشت چند ساعت فرو ریختم و غم و غصه هوار شد روی سرم.

یاد فیلم «آباجان» افتادم و فیلم «بمب، یک عاشقانه». به این فکر می‌کنم که کتاب هم باید اینطور تمام شود. وقتی که قصه را گفته‌ای و آدم‌ها را ساخته‌ای، آنها را عاشق کرده‌ای، برایشان کار درست کرده‌ای، بهشان بچه داده‌ای، تغییر کرده‌اند، آدم‌های بهتری شده‌اند و منتظری که ببینی آخر قصه چه می‌شود. دقیقا همان موقع یک بمب می‌افتد و همه چیز را نابود می‌کند. داستان این است. قصه این شکلی است. اگر غیر از این باشد نویسنده درست نفهمیده دارد چه اتفاقی می‌افتد. 

ما، همهٔ قصه‌هایمان ناتمام است. سعی می‌کنیم در سایه‌اش زندگی کنیم ولی چه بیهوده... چه بیهوده...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

مامان

«یا لطیف»

حالا که مادر شدم گاهی یاد خاطره‌هایی از کودکی خودم میافتم و از یه زاویه دیگه میتونم ببینم‌شون. دیشب یادم افتاد حدودا ۱۲-۱۳ ساله بودم که خونه‌مون رو بازسازی کردیم. توی تابستون. بازسازی مفصلی بود. عملا توی خونه رو کوبیدیم و از اول ساختیم. همه جا پر از خاک بود. همهٔ وسایل رو جمع کرده بودیم توی اتاق‌ها و بقیهٔ خونه در حال بنایی بود. دیوار خراب کرده بودیم و کاشی‌ها رو عوض می‌کردیم و کابینت عوض می‌کردیم. کل پروسه بنایی فکر کنم یکی دو ماه طول کشید. و قابل تصوره که چقدر پدر و مادر خانواده اذیت بودن تو اون مدت. مستقل از فشار تغییرات و خرج بنایی اینکه دو تا بچه رو توی تابستون توی اون خونه مشغول نگه داری واقعا کار سختیه. 

بعد از مرور اینا یاد یه تصویر دیگه افتادم. البته یادم نیست که این دو تا در ادامهٔ هم بودن یا نه. یادم اومد که میخواستیم دیوار اتاق‌ها رو عوض کنیم. حالا یا کاغذدیواری یا رنگ یا ... بعد با مفهوم پته آشنا شدیم که یه چیزی شبیه پشم می‌چسبونن به دیوار. الان که فکر می‌کنم واقعا نه زیبایی داشت نه خاصیت ولی خب اون موقع گول خوردیم و برای دیوارهای اتاق‌هامون پته خریدیم. یادمه وقتی برگشتیم خونه بابام از این تصمیم خیلی استقبال نکرد و عصبانی شد. احتمالا از اینکه تنهایی این تصمیم رو گرفته بودیم. خلاصه کسی که قرار بود پته رو بچسبونه به دیوارها اومد و چسبوند. ولی زیرسازی درستی نکرده بود و چون کاغذدیواری قبلی‌اش جنس خاصی داشت پته همنیطور خیس مونده بود به دیوار. ما چند روز صبر کردیم که ببینیم خشک میشه یا نه. چند بار هم زنگ زدیم و طرف هی گفت صبر کنید خشک میشه. ولی بعد از ۲-۳ روز عین روز اولش بود. 

آخرش تصمیم گرفتیم از دست پته خلاص شیم. یه روز من و خواهرم با همکاری مامانم صندلی گذاشتیم زیر پامون و همه پته‌ها رو از دیوار کندیم. خوشحال بودیم و همراه با بازی و خنده این کار رو کردیم.

بعدش هم دیگه همه چی ختم به خیر شد.

دیشب به همه اینا فکر می‌کردم. به اینکه چه راحت میتونست همین موضوع تبدیل بشه به موضوع دعوا. موضوع ناراحتی. ولی مامانم لحظات خوشی ازش ساخت. لحظات بازی. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم مامانم خیلی خوب این کار رو بلد بود. اینکه برای ما لحظات شادی بسازه. بهمون نشون بده که از همه جزئیات زندگی میشه لذت برد. از همه لحظاتش. 

امروز میبینم که چقدر اینطوری بودن سخته. چقدر نوع بودنش رو دوست دارم و چقدر مدیونشم برای چیزی که امروز هستم.

 

ممنون مامان

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

هجرت

«یا لطیف»

زل زدم به کدهای روی مانیتور. هزاران بار یه متد رو میخونم بدون اینکه بفهمم واقعا داره چیکار می‌کنه. از صبح دور خودم میچرخم. صبح توی راه شرکت از کنار یه کافه رد شدم. آدما نشسته بودن توش و صبحانه میخوردن. یادم افتاد به وقتایی که می‌رفتیم صبحانه. یه شب یکی میگفت فردا صبح بریم صبحانه و می‌رفتیم. می‌رفتیم صبحانه و بعدش میدویدیم برسیم به کار. برسیم به جلسه. برسیم به زندگی. بعد یادم افتاد که چقدر دورم از همه‌شون. چقدر امکانش نیست. چقدر امکانش دوره. بعد دوباره چشمام رو می‌بندم و تصور می‌کنم که همین نزدیکی‌هان. تصور می‌کنم که میتونم فردا صبح باهاشون برم صبحانه بخورم. ایکاش میشد دنیا رو کشید و کوچیکش کرد که همه‌مون کنار هم باشیم. 

پلی‌لیست سیاوش قمیشی رو میارم و بدون اینکه خودم بفهمم آهنگ «پرنده مهاجر» رو میذارم! بعد میرسه به اونجایی که میگه «آخرش یه روزی هجرت در خونه‌ات رو می‌کوبه...» و اسم این نوشته رو میذارم هجرت.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

کتاب‌ها

«یا لطیف»

داشتم پادکست کتابگرد گوش میدادم. وسطهاش اسم یک کتابی اومد که ایران که بودم داشتمش. یادم نیست چه کتابی بود. یکهو یادم افتاد به همه‌ٔ کتاب‌هام. کتابخانه‌ام. وقتی میخواستیم بیاییم هر کتابی که الکترونیکی‌اش پیدا میشد را نیاوردم. نتیجه این شد که تقریبا هیچ کتابی نیاوردم. به جز چند جلد شعر، یکی دو تا همشهری داستان و چند تا کتاب تربیت فرزند. کتاب‌هایی که با آنها خاطره داشتم ماندند. حالا یادم افتاده بود به اینکه چقدر با کتاب‌ها خاطره داشتم. حتی آنهایی که نخوانده بودمشان. اینکه چه شده بود خریده بودمش و چه کسی بهم معرفی‌اش کرده بود. چرا هر بار که رفتم سراغش نخواندمش. حتی اینکه کجای کتابخانه بود. فکر می‌کردم با کتاب‌های نخوانده خاطره ندارم. ولی اشتباه کرده بودم. هر کدام از کتاب‌های کتابخانه یک قصه داشتند. اینکه چه کسی چه زمانی چه چیزی راجع به این کتاب بهم گفته بود. بعضی کتاب‌ها من را یاد آدم‌ها می‌انداختند. یاد اینکه مثلا چه دوستی بهم معرفی‌اش کرده بود. 

همین جزئیات همین تاریخچهٔ همهٔ چیزهایی که در برم گرفته بودند اینجا دلتنگم می‌کند. اینجا همه چیز هنوز خیلی تازه است. خیلی بدون تاریخچه. هنوز رد خاطرات رویش نمانده است. احساس می‌کنم باید یک کتابخانه بگیرم و یک کتاب بخرم و بگذارم داخلش و بشود اولین کتابی که اینجا گرفتم. بعدها نگاهش کنم و یادم بیاید این اولین کتابی بود که بعد از آمدن خریدم و یادم بیاندازد که این روزها چه رنگی بودند...

 

پ.ن. کتاب‌هایمان را در روزهای جمع کردن وسایلمان بخشیدیم. هر کسی که می‌آمد پیشمان بهش می‌گفتیم چرخی در کتاب‌ها بزند و هر کدام را که میخواهد بردارد. البته ۲-۳ جعبه کتاب‌هایی که میخواستم نگهشان دارم را خودم قبلش جدا کرده بودم. با دلخوشی دادمشان به همهٔ آدم‌هایی که دوستشان داشتم.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

طعم دلتنگی

«یا لطیف»

دلتنگی بزرگترین درد مهاجرت است. این چیزیست که همه میگویند. دلتنگی برای خانواده. ندیدن آدم‌ها. نبودن بین دوست‌ها. فکر می‌کنم هیچ وقت تا به حال در عمرم دلتنگ نشده‌ام. احساسی‌ است که تجربه‌اش نکرده‌ام. اینجا اما دلتنگی در لحظاتی که منتظرش نبوده‌ام شگفت‌زده‌ام می‌کند.

لحظه‌ای که ظرفی که مامان روز آخر برای لیلی توش توت‌فرنگی گذاشته بود رو برای بار هزارم دوباره می‌بینم و انگار بار اول است که می‌بینمش و یادم می‌آورد که مامان چقدر دور است و کی دوباره می‌تواند برای لیلی توت‌فرنگی بگذارد. 

لحظه‌ای که هیچ کس در گروه چت شرکت جواب سوالم را نمی‌دهد. بیخود و بیجهت کلافه و عصبانی هستم و دلم برای طاقچه تنگ می‌شود. عکس‌هایش را می‌بینم. چشم‌هایم را می‌بندم و تصور می‌کنم که آنجا هستم هنوز. اگر بودم چطور بود؟ چه کار می‌کردم. الان در حال انجام چه بودم؟ 

شعر سعدی را می‌شنوم و نمی‌توانم بقیه‌اش را گوش بدهم. 

دلتنگی شبیه آن حس کلیشه‌ای که فکر می‌کردم نبود. دلتنگی عمیق‌تر و خاص‌تر و ظریف‌تر است. زمخت و بدقواره نیست. مثل زنی است که از دور می‌رقصد. با دست و پاهای باریک و مبهم...

همین.

 

پ.ن آهنگ گوش می‌کنم. نمانده در دلم دگر توان دوری... چه سود از این سکوت و آه از این صبوری... مدت‌هاست این آهنگ را گوش می‌کنم و برایم تکراری نمی‌شود. موقع گوش کردنش غمناک نیستم. اما عمیقا هربار لذت می‌برم. شاید این هم یک جور دلتنگی باشد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

هجر

«یا لطیف»

یادم هست لیلی تازه به دنیا آمده بود. کلافه بودم. احساس می‌کردم گیر افتاده‌ام. محبوس شده‌ام. نمی‌توانم هیچ کار به اختیار خودم بکنم. یک روز مامان آمد و بهم گفت برو بیرون راه برو. من پیشش هستم. با هزار دلهره آمدم و از سر کوچه تا ته کوچه را نیم ساعت رفتم و برگشتم. فکر کردم و فکر کردم. به اینکه یک روز بزرگ می‌شود. دستش را میگیرم و با هم راه می‌رویم. می‌رویم سفر. می‌رویم بازی. برایش قصه میگویم و زندگی شیرین می‌شود. امروز همان روز است.

دست لیلی را گرفته‌ام و با هم راه می‌رویم. روزهای اول مهاجرت بهمان سخت می‌گذرد. به هر دویمان. یاد آن روز می‌افتم و به خودم میگویم می‌گذرد. این روزهای سخت... می‌گذرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

بماند به یادگار...

 

«یا لطیف»

برای طاقچه می‌نویسم.

من یک جورایی عاشق طاقچه شدم. برام فراتر از یک شغل بود. یادمه اولین روزی که اومدم برای مصاحبه ساعت ۹ رسیدم و هنوز هیچ کس نیومده بود. شرکت خالی بود. رفتم همه ساختمون رو گشتم. عاشق گلدوناش شدم. برگ‌هایی که تمام نرده‌های راه پله رو پوشونده بودن. دیوار رنگی. میز چوبی پایین. موکت‌های کف ساختمون پنجره‌ای که جلوش درخت داشت. 

به جرات می‌تونم بگم اون روزی که برای اولین بار اومدم طاقچه آدم دیگه‌ای بودم. در گوشه‌ی امن و دنج خودم زندگی می‌کردم. صبح‌ها میومدم یه گوشه می‌نشستم و کدم رو میزدم. 

طاقچه برای من پر از اولین‌ها بود. اولین جایی بود که مدیر شدم، اولین جایی که آدم‌ها رو به اسم کوچیک صدا زدم، اولین جمع کاری که باهاشون صمیمی شدم، اولین باری که توی اتوبوس رقصیدم، اولین جایی که حجابم رو برداشتم، اولین جایی که به خودم اطمینان کردم، خودم رو باور کردم و تونستم توش خیلی رشد کنم و خیلی بیشتر خودم باشم.

امروز که دارم از اینجا میرم یه تیکه از قلبم رو اینجا جا میذارم. برای من طاقچه یه نقطه‌ی عطف بزرگ توی زندگی‌ام بوده. روزی نبوده که از خواب بیدار بشم و از اینکه باید برم سر کار افسوس بخورم.

همه‌ٔ جلسه‌ها، همه‌ٔ دنبال اتاق برای ۱:۱ گشتن‌ها، تک‌تک صحبت‌هایی که با آدم‌ها کردم، همه‌ی لحظاتی که ناامید و هیجان‌زده شدم، همه‌ٔ لحظاتی که سعی کردم راه حل جدیدی پیدا کنم، چیزی که نمیدونستم رو بفهمم یا بفهمم کجای راه رو اشتباه اومدم، تمام لحظاتی که سعی کردم جلسات طولانی رو زودتر تموم کنم و آخر یه جلسه‌ٔ طولانی یه تاپیک جدید باز کردم، وقت‌هایی که بازخوردهای سازنده گرفتم، همه‌ٔ گپ و گفت‌های سر نهار، صحبت‌های پشت‌بوم بعد از دیلی و نهار، همه‌ی لحظاتی که دور هم نشستیم و راجع به یه مشکلی که وجود داره صحبت کردیم و تلاش کردیم حل‌اش کنیم، و تمام لحظاتی که حل‌اش کردیم، لحظه‌ی بالا اومدن چاپی، صفحه‌ٔ جدید سرچ، سبز شدن سرچ کنسول، منتشر شدن نسخه‌ٔ اندروید بعد از مدت‌ها، همه‌ٔ غرغر کردن‌ها، جلسات چالشی و جلسات توی بالکن :) برام پر از تجربه و خاطره و یاد گرفتن و رشد کردن بوده. تمام‌شون رو عمیقا دوست دارم. همه‌ی لحظاتی که بین‌تون بودم و با همدیگه کار کردیم.

میرم عقب‌تر و از دور به همه‌مون نگاه می‌کنم. به همه‌مون که دور هم جمع شدیم. طاقچه رو میبینم که اون وسط نشسته بین‌مون. همه‌مون تلاش می‌کنیم که بباله و بزرگ بشه و قشنگ‌تر و بهتر بشه و آدما بیشتر دوستش داشته باشن. طاقچه که آدما کتاباشون رو روش چیدن. گاهی یکی‌اش رو برمیدارن و شاید باعث بشه یه خط بیشتر بخونن. یک لحظه غصه‌هاشون یادشون بره، بخندن، گریه کنن، دقایقی از زندگی روزمره‌شون جدا بشن و برن یه دنیای دیگه، هزاران زندگی رو تجربه کنن در تنها فرصت زنده بودنی که دارن. همه‌مون برای ساختن همین لحظه‌ها و دقیقه‌ها اینجاییم و همینه که اینجا رو دوست‌داشتنی‌تر کرده.

درود بر همه‌تون

و بدرود

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

عذاب وجدان

«یا لطیف»

 

جلسه‌ٔ قبلی تراپی راجع به عذاب وجدان صحبت می‌کنم. اینکه چقدر زیاد در تمام تعاملاتم با لیلی عذاب وجدان دارم. هر کاری که می‌کنم بعدش عذاب وجدان دارم. اگر زیادی راحت بگیرم عذاب وجدان دارم. اگر زیادی سختگیر باشم بعدش احساس گناه دارم. مدام هر رفتار لیلی را ربط می‌دهم به برخورد خودم. به اینکه کم بودم. به اینکه سر کار می‌روم. به اینکه حواسم هزار جای دیگر است. استرس دارم. هر تغییر لیلی را ربط میدهم به همه‌ی این‌هایی که مربوط به خودم هست و بعدش زیر یک خروار احساس گناه و عذب وجدان مدفون می‌شوم.

 

جلسه با همین صحبت‌ها تمام می‌شود. اما ادامه‌اش با من می‌ماند. حالا در دو روز گذشته انگار دارم به وضوح می‌بینم که چقدر تیرهایش از همه سو به سمتم روانه است. در مهمانی دوستی ازم می‌پرسد تا کی سر کار هستم. کی برمیگردم خونه و آیا لیلی اعتراض می‌کند؟ در ادامه میگوید که چقدر ساعت کارم طولانی است و چرا نمیشود کمتر باشد. بعد باز میگوید خوش به حال دوست دیگری که پیش بچه‌هایش است. مدام احساس می‌کنم باید برای همه توضیح بدهم. باید همه را قانع کنم. از زیر گفتگوها فرار می‌کنم. وارد گفتگوها نمیشوم. موضوع بحث را عوض می‌کنم.

 

از آدم‌ها می‌شنوم که رفتارهای لیلی شبیه من است. اینکه چقدر رفتار مادر روی بچه اثر می‌گذارد. اینکه چقدر باید مواظب باشم. احساس می‌کنم هر حرکتی که می‌کنم رویش اثر می‌گذارد. هر بار ناراحت است، عصبانی است، خوشحال نیست یا پرخاش می‌کند همه‌ی انگشت‌ها به سمت من نشانه رفته‌اند. 

 

خسته‌ام از همه‌ٔ این احساس‌ها. دلم میخواهد بدون عذاب وجدان، خودم باشم. 

همین.

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

منزل

«یا لطیف»

خواب میدیدم کنار خیابان ایستاده‌ام. اسنپ گرفته‌ام و منتظر ماشین هستم. سوار ماشین می‌شوم و مسیر را نگاه می‌کنم. میبینم که ماشین باید مسیر طولانی را طی کند و بعد مرا برساند به جایی که اگر پیاده بروم سریع‌تر میرسم. به ماشین می‌گویم بایستد و پیاده می‌شوم. شروع می‌کنم همان مسیر را پیاده رفتن. اولش ساده است. بعد هی شیبش بیشتر و بیشتر می‌شود. نزدیک‌های مقصد هستم ولی شیب اینقدر زیاد است که شک می‌کنم بتوانم ادامه‌ی راه را بروم. در کنار خیابان خانه و مغازه هم هست. به آنها نگاه می‌کنم و با خودم فکر می‌کنم که باید بتوانم بروم. قاعدتا باید بتوانم.

خوابم همینجا تمام می‌شود. نمی‌فهمم بالاخره به آخر راه رسیدم یا نه. شب، قبل از خواب، دلهره داشتم. نگران بودم. خوابم نمیبرد. انگار تمام تصمیم‌هایم فراموش شده بودند. بلند شدم بروم آب بخورم. بعد مسیرم را عوض کردم و رفتم سراغ قرآن و بازش کردم. این آیه آمد:

وَقُلْ رَبِّ أَنْزِلْنِی مُنْزَلًا مُبَارَکًا وَأَنْتَ خَیْرُ الْمُنْزِلِینَ ﴿۲۹﴾

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

این یک سال

«یا لطیف»

امروز یک سال از اومدنم به طاقچه می‌گذره. چند روزه دارم با خودم این یه سال رو مرور می‌کنم و بیشتر و بیشتر به این پی می‌برم که پرتغییرترین سال زندگی‌ام بوده.

روزی که ۱ سال پیش پام رو گذاشتم توی طاقچه هنوز می‌ترسیدم آدما رو با اسم کوچیکشون صدا کنم. سختم بود برم بالا پشت بوم و باهاشون معاشرت کنم. توی رابطه‌هام پر از شک و تردید بودم. ناراضی و خسته بودم. درآمد درست و حسابی نداشتم. با کسی درد و دل نمی‌کردم. صمیمیت واژه‌ی غریبی بود. اعتماد به نفس نداشتم. فکر می‌کردم از همه اوضاعم خراب‌تره. دونسته‌هام دلم رو آروم نمی‌کرد و ندونستن‌ها بیتابم می‌کردن. متنفر بودم از ندونستن. احساس می‌کردم بخشی از زندگی‌ام رو از دست دادم و جز حسرت خوردن کاری نمی‌تونستم براش بکنم.

 

امروز که یه سال گذشته مهم‌ترین اتفاقی که افتاده اینه که با ندونستن‌هام به صلح رسیدم. خیلی چیزا رو نمی‌دونم و میدونم که لازم نیست بدونمشون. لازم نیست تصمیم بگیرم وقتی که نمی‌دونم. صرفا می‌دونم که نمی‌دونم و آروم شدم؛ جاهایی که هیچ وقت آروم نبودم.

یه جایی توی سال گذشته بالاخره از لاک خودم اومدم بیرون. سعی کردم با آدما دوست بشم. حالشون رو بپرسم. بهشون اهمیت بدم. باهاشون معاشرت کنم. نترسم از اینکه ضایع باشم. از اینکه متفاوت باشم. از سکوتی که لابه‌لای گفتگوها میافته نترسم. سعی کردم بین همه‌ی این معاشرت‌ها، خودم باشم.

پارسال برای اولین بار مدیر شدم. یاد گرفتم تصمیم بگیرم. هر روز با مشکلات مواجه بشم. مشورت کنم. به آدما کار بسپرم. حواسم بهشون باشه. نشونه‌ها رو ببینم. از کنار هیچ چیزی ساده نگذرم. لحظاتم هر روز برام سرشار از ذوق و شوق بودن. اولین روزهایی رو می‌گذروندم که هر روز صبح مشتاقانه می‌رفتم سر کار. با وجود همه‌ی بالا و پایین‌هاش هر لحظه‌اش بهم خیلی خوش گذشته. احساس می‌کنم این همون جاییه که باید باشم. این همون کاریه که باید بکنم. همون چیزیه که مدت‌ها دنبالش می‌گشتم. «جوهره»ام رو انگار پیدا کردم!

جایی هستم که برنامه‌نویس‌هاش نویسنده هستن. آدما مدام کتاب می‌خونن. یهو یکی توی اتاقی که همه دارن کد میزنن سه‌تارش رو در میاره و برامون ساز می‌زنه. از اتاق بغلی صدای ویولن میاد. مدیر محصولی داریم که شعر میگه. با هم بیرون میریم. میگیم. می‌خندیم. گپ می‌زنیم. بحث می‌کنیم. می‌نویسیم. خوشحال میشیم. حرص می‌خوریم. عصبانی میشیم و باز از اول شروع می‌کنیم. هر روز که از پله‌ها میام بالا تصویر خودم رو توی شیشه‌ی در buynow می‌بینم. یادم میاد که کجام و هنوز هر روز برام جدیده.

 

امروز همه‌ی این حرفا رو داشتم میزدم و داشتم می‌چرخیدم و فکر می‌کردم بهشون. ازم پرسید نقطه‌ی عطف همه‌ی اینا چی بود؟ چه چیزی باعث همه‌ی این اتفاق‌ها شد؟ فکر کردم و رفتم عقب و عقب‌تر و یهو یادم اومد که یه جایی تو زندگی‌ام گفتم بیخیال همه‌ی منطق و قانون و قاعده‌هایی که تا حالا بهشون وفادار موندم. بذار یه ذره ببینم احساساتم چی میگن. حس‌هام بشن نوری که توی تاریکی مسیر رو نشونم میدن. اگر دین اینقدر برام خط‌کشی کرده ببینم حسم چیه به این خط‌کشی‌ها. حسم چیه به بدنم. احساسم چیه نسبت به خودم. بذار احساسات رو عمیق‌تر تجربه‌شون کنم. یادم افتاد کم شده خیلی گریه کنم. کم پیش اومده از غصه مریض بشم. حتی شکست هم کم خوردم. بذار همه‌ی این احساسات بیان و نترسم ازشون.

 

توی گوشی‌ام نگاه می‌کردم و دیدم که تازگیا خیلی از خودم عکس گرفتم. برام عجیب بود. چون قبلا هیچ وقت از خودم عکس نمی‌گرفتم. نگاه کردم بهشون. ورق زدم. خودم در حال خندیدن. خودم سر کار. خودم با لیلی. خودم با سعید. خودم در حال ژولیده. خودم با ماسک و عینک. خود خسته‌ام. خود خوشحالم.

 

...

تازگیا خودم رو بیشتر دوست دارم :)

...

 

-بمونه به یادگار از این روزها که غم و شادی در هم تنیده است-

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا