«یا لطیف»
امروز یک سال از اومدنم به طاقچه میگذره. چند روزه دارم با خودم این یه سال رو مرور میکنم و بیشتر و بیشتر به این پی میبرم که پرتغییرترین سال زندگیام بوده.
روزی که ۱ سال پیش پام رو گذاشتم توی طاقچه هنوز میترسیدم آدما رو با اسم کوچیکشون صدا کنم. سختم بود برم بالا پشت بوم و باهاشون معاشرت کنم. توی رابطههام پر از شک و تردید بودم. ناراضی و خسته بودم. درآمد درست و حسابی نداشتم. با کسی درد و دل نمیکردم. صمیمیت واژهی غریبی بود. اعتماد به نفس نداشتم. فکر میکردم از همه اوضاعم خرابتره. دونستههام دلم رو آروم نمیکرد و ندونستنها بیتابم میکردن. متنفر بودم از ندونستن. احساس میکردم بخشی از زندگیام رو از دست دادم و جز حسرت خوردن کاری نمیتونستم براش بکنم.
امروز که یه سال گذشته مهمترین اتفاقی که افتاده اینه که با ندونستنهام به صلح رسیدم. خیلی چیزا رو نمیدونم و میدونم که لازم نیست بدونمشون. لازم نیست تصمیم بگیرم وقتی که نمیدونم. صرفا میدونم که نمیدونم و آروم شدم؛ جاهایی که هیچ وقت آروم نبودم.
یه جایی توی سال گذشته بالاخره از لاک خودم اومدم بیرون. سعی کردم با آدما دوست بشم. حالشون رو بپرسم. بهشون اهمیت بدم. باهاشون معاشرت کنم. نترسم از اینکه ضایع باشم. از اینکه متفاوت باشم. از سکوتی که لابهلای گفتگوها میافته نترسم. سعی کردم بین همهی این معاشرتها، خودم باشم.
پارسال برای اولین بار مدیر شدم. یاد گرفتم تصمیم بگیرم. هر روز با مشکلات مواجه بشم. مشورت کنم. به آدما کار بسپرم. حواسم بهشون باشه. نشونهها رو ببینم. از کنار هیچ چیزی ساده نگذرم. لحظاتم هر روز برام سرشار از ذوق و شوق بودن. اولین روزهایی رو میگذروندم که هر روز صبح مشتاقانه میرفتم سر کار. با وجود همهی بالا و پایینهاش هر لحظهاش بهم خیلی خوش گذشته. احساس میکنم این همون جاییه که باید باشم. این همون کاریه که باید بکنم. همون چیزیه که مدتها دنبالش میگشتم. «جوهره»ام رو انگار پیدا کردم!
جایی هستم که برنامهنویسهاش نویسنده هستن. آدما مدام کتاب میخونن. یهو یکی توی اتاقی که همه دارن کد میزنن سهتارش رو در میاره و برامون ساز میزنه. از اتاق بغلی صدای ویولن میاد. مدیر محصولی داریم که شعر میگه. با هم بیرون میریم. میگیم. میخندیم. گپ میزنیم. بحث میکنیم. مینویسیم. خوشحال میشیم. حرص میخوریم. عصبانی میشیم و باز از اول شروع میکنیم. هر روز که از پلهها میام بالا تصویر خودم رو توی شیشهی در buynow میبینم. یادم میاد که کجام و هنوز هر روز برام جدیده.
امروز همهی این حرفا رو داشتم میزدم و داشتم میچرخیدم و فکر میکردم بهشون. ازم پرسید نقطهی عطف همهی اینا چی بود؟ چه چیزی باعث همهی این اتفاقها شد؟ فکر کردم و رفتم عقب و عقبتر و یهو یادم اومد که یه جایی تو زندگیام گفتم بیخیال همهی منطق و قانون و قاعدههایی که تا حالا بهشون وفادار موندم. بذار یه ذره ببینم احساساتم چی میگن. حسهام بشن نوری که توی تاریکی مسیر رو نشونم میدن. اگر دین اینقدر برام خطکشی کرده ببینم حسم چیه به این خطکشیها. حسم چیه به بدنم. احساسم چیه نسبت به خودم. بذار احساسات رو عمیقتر تجربهشون کنم. یادم افتاد کم شده خیلی گریه کنم. کم پیش اومده از غصه مریض بشم. حتی شکست هم کم خوردم. بذار همهی این احساسات بیان و نترسم ازشون.
توی گوشیام نگاه میکردم و دیدم که تازگیا خیلی از خودم عکس گرفتم. برام عجیب بود. چون قبلا هیچ وقت از خودم عکس نمیگرفتم. نگاه کردم بهشون. ورق زدم. خودم در حال خندیدن. خودم سر کار. خودم با لیلی. خودم با سعید. خودم در حال ژولیده. خودم با ماسک و عینک. خود خستهام. خود خوشحالم.
...
تازگیا خودم رو بیشتر دوست دارم :)
...
-بمونه به یادگار از این روزها که غم و شادی در هم تنیده است-