It's OK

«یا لطیف»

ساعت حدود ۴ بعد از ظهر است. لیلی از خواب بیدار شده و من هم از خواب نصفه و نیمه‌ای بیدار شدم. گرسنه است. من هم. غذا نداریم. شیر و کورن فلکس می‌آورم و برای هر دویمان درست می‌کنم که بخوریم. میخوریم. روی جعبه‌ی کورن فلکس نوشته برای وعده غذایی اصلی مناسب نیست. مدام جمله جلوی چشمم رژه می‌رود و مدام به خودم میگویم یک بار اشکالی نداره. هر روز که نهار کورن فلکس نمی‌خوریم.

اما بعد بلند می‌شوم که غذا بپزم. به لیلی میگم کتلت میخوری؟ میگه آره. بعد دوباره میگه تو تا حالا کتلت درست نکردی. می‌خندم. میگم چرا درست کردم ولی تو خیلی کوچیک بودی. گوشت را از فریزر در میارم و سیب‌زمینی رو می‌اندازم توی قابلمه. با خودم فکر می‌کنم آشپزی تراپی می‌کنم. ف و ع دارند می‌روند کانادا و دلم از همین الان برایشان تنگ شده. با خودم فکر می‌کنم که غذا را که درست کنم، بوی غذا که در خانه بپیچد غم را با خودش می‌برد. مواد را قاطی می‌کنم. کتلت‌ها را گلوله می‌کنم و پودر سوخاری می‌زنم و می‌اندازم در روغن.

با لیلی بازی می‌کنیم. سعی می‌کنم دل بدهم به بازی‌هایش. سوار اتوبوس و قایق و قطار شوم. آشپزی کنیم و پیک‌نیک بریم. بوی کتلت که بلند می‌شود می‌روم بهش سر بزنم. اما به نظرم یک جای کار می‌لنگد. کتلت‌ها شل و ول و وارفته هستند. یک کمی فکر می‌کنم و یادم می‌آید تخم‌مرغ را جا انداخته‌ام! یادم رفته تخم مرغ بزنم!! به کتلت‌های وارفته نگاه می‌کنم. همه‌ی حس و حال آشپزی‌ام رفته است. عصبانی‌ام. سعید خواب است. صدایش می‌کنم. نصفه و نیمه با سردرد و معده‌درد بیدار می‌شود. لیلی سراغ کتلت‌ها را می‌گیرد. توی بقیه‌ی مایه‌ی کتلت تخم‌مرغ میزنم و می‌اندازم در ماهیتابه. لیلی میگه غذایمان را روی مبل بخوریم. در بشقابش دو تا کتلت می‌گذارم و نهایتا دو تا گاز هم نزده ولشان می‌کند به امان خدا.

این داستان در واقعیت تمام می‌شود ولی در ذهنم نه. میز غذای خانواده قرار نبود این شکلی باشد. غذای دست‌پخت مامان قرار نبود وا برود. قرار بود مامان خانواده کتلت درست کند. کتلت خوشمزه. کتلتی که قیافه‌اش شبیه کتلت است. نان هم باشد. سبزی یا سالاد هم باشد. سفره‌ی زیبا هم باشد. بعد همه بنشینند دور هم. کتلت‌ها را ساندویچ کنند و با لذت بخورند و بخندند و سیر شوند. اما کتلت‌های ما وا رفت. نانمان کهنه بود. در یخچالمان سبزی و سالادها کپک زدند. آدم‌ها هم هر کدامشان یک گوشه ولو شدند و کتلت‌ها دست نخورده باقی ماندند.

 

زندگی قرار بود این شکلی باشد؟ احساس می‌کنم مادر نصفه و مدیر نصفه و همسر نصفه و خود نصفه هستم. طرف منطقی مغزم می‌گوید که این نصفه بودن خودش یک جور تعریف است و من تعریف دیگری از کامل هستم. اما طرف غیرمنطقی مغزم این حرف‌ها حالی‌اش نمی‌شود. وقتی لیلی می‌گوید تا به حال برایش کتلت درست نکرده‌ام بغضش می‌گیرد، اگر نتواند همه خانواده را سر میز غذا دور هم جمع کند همه‌ی رویاهایش نقش بر آب می‌شود.

مدیر نصفه‌ای هستم که کارش را ول می‌کند و می‌رود دنبال بچه‌اش. مادر نصفه‌ای هستم که بچه‌ی مریض را می‌گذارد و می‌رود سر کار. همسر نصفه‌ای هستم که غذا درست کردن بلد نیست و خود نصفه‌ای هستم که نمی‌رسد ورزش کند و کتاب بخواند و برای خودش وقت صرف کند.

 

همه‌ی اینها امروز با هم بر سرم هوار شده بودند و فقط دلم میخواست یکی بود که بهم می‌گفت its ok که نصفه‌ای its ok و بغلم می‌کرد...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

حال دل این روزها...

«یا لطیف»

گرچه خلوت گرچه خسته گرچه بی سو و سراغ
خواب‌هایی در قفس دیدیم با تعبیر باغ

از اناری حال دل پرسیدم امشب گفت: خون
لاله را گفتم: خبر تازه چه داری؟ گفت داغ!!

سوگوارانیم و کاری بر نمی‌آید جز آه
لوک مست داغ بر گُرده چه دارد غیر ماغ ؟

ما برادرهایمان را دفن کردیم ای دریغ
زیر حجم سایه‌ سنگین کاجی از کلاغ

عطسه‌های عافیت را ارج ننهادیم پس
بوسه‌ افطارمان افتاد به وقت فراغ

می‌رود این روزها گل می‌دهد آغوش‌ها
باز عطر زلف یاری می‌خزد زیر دماغ

باز کوچه غرق لبخند و هیاهو‌ ‌می‌شود
باز هم گل می‌خریم از کودکی پشت چراغ

باز منقار قناری به غزل وا می‌شود
باغ را تحویل قمری می‌دهد یک روز زاغ

آرزو: گرمی‌فزای جمع یاران بودن است
چه تفاوت که می وصلیم یا نفت چراغ ...

 

حامد عسکری

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

مادر یا مربی، مساله این است

«یا لطیف»

چند وقت پیش از این نوشتم که توی بازی کردن با لیلی می‌مونم. هر بازی که میارم استقبال نمی‌کنه و منم از بازی‌های مورد علاقه‌اش حوصله‌ام سر میره. حالا اومدم که بقیه‌ی قصه رو بگم.

در اوج این چالش بودم که تبلیغ یه دوره‌ای رو دیدم که یه مامانی در تعریف ازش گفته بود بعد از گذروندن این دوره چقدر بهتر تونسته با بچه‌اش بازی کنه. تقریبا بدون لحظه فوت وقت ثبت‌نام کردم. حالا با اسم و رسم دوره کاری ندارم. دوره‌ی خوبی هم بود. چیزای زیادی هم یاد گرفتم. اما اتفاق مهم‌تری افتاد برام. توی دوره مربی راجع به این میگفت که چطور علاقه‌ی بچه‌مون رو شناسایی کنیم، چطور متناسب با علاقه‌اش براش بازی بیاریم، چطور محیط رو آماده کنیم و ... و ... و ...

اما داستان من این بود که بعد از یاد گرفتن و فهمیدن کل این داستان‌ها انگار علاقه‌ام رو برای عملی کردنشون به کلی از دست دادم. انگار فهمیدم اینجا جای من نیست. این اونی نیست که من میخوام و دوست دارم باشم. چیزایی که یاد گرفتم بیشتر شبیه نقش یه «مربی» بود. کسی که مدام در حال یاد دادن یه سری موضوعات به بچه است. حالا این یاد دادن یا از جنس مستقیمه یا غیر مستقیم (یا به قول این کلاس‌ها و دوره‌ها «یادگیری در بستر زندگی»). 

احساس کردم توی کل این دو سال دارم خودم رو عذاب میدم که مربی باشم. یه مامانی که مربی هم هست. در حالی که واقعیت اینه که نیستم. اصلا دلم نمی‌خواد باشم! شاید یه فشار بیرونی هم هست از مامان‌های رنگ و وارنگ اینستاگرام و انواع پیج آموزش بازی و ... که این توقع رو در من از خودم ایجاد کرده بود که چنین آدمی باشم. اگر یه روز بازی جدید و خلاق نکنم عذاب وجدان بگیرم. اگر بچه‌ام از سر تا پا رنگی و ماستی و خاکی و گلی نشه فکر کنم کم گذاشتم براش.  ولی این نقطه‌ای بود که وایسادم و انتخاب کردم. دیدم من همون بازی‌های هر روزه و عادی رو با جون و دل انجام بدم بیشتر به جفتمون می‌چسبه. دیدم که لیلی هم می‌فهمیده من دارم زورکی بازی می‌کنم و دل نمی‌داده. بهتره خودم باشم. خودم همونی باشم که به خودم میگه تو مربی نیستی و لازم نیست مربی باشی. تو همین که مامان باشی و حضورت توی همین فعالیت ساده‌ی کتاب خوندن با بچه‌ات باشه کافیه. بچه‌ها چی میخوان از ما مامان و باباها به جز عشق؟ عشق بدون توقع. چی میخوان به جز اینکه باهاشون باشیم. یه بودن بی دغدغه. یا شاید بهتر باشه بگم خودمون چرا گیر دادیم به والدگری‌مون؟ چرا همین عشق و حضور برامون کافی نیست؟

چند وقت پیش توی یه پیج دیگه یه جمله‌ای گفته بود که خیلی به دلم نشست. گفته بود همه‌ی این کارها بهانه‌ای است برای گذراندن زمان بی‌دغدغه با کودکمون. دیدم قصه‌ی من قصه‌ی دغدغه است. اینکه اون لحظاتی که با لیلی می‌گذرونم همه‌اش تو فکرم. همه‌اش نگرانم. همه‌اش دارم برنامه میریزم. یا تو گذشته یا تو آینده. توی اون لحظه نیستم. به فکر غذاشم، به فکر مرتب کردن خونه‌ام، به فکر کارای نیمه تموم خودم، به فکر کثیف شدن صورتش، به فکر عوض کردن لباسش، به فکر بحثی که توی گروه با دوستام داشتم و هزار چیز دیگه. یهو دیدم چقدر کمه لحظاتی که واقعا باهاشم. واقعا دارم بازی می‌کنم. همونجام. دیدم که همین چقدر مهم‌تر از همه‌ی اون بازی کردن‌ها و فعالیت‌ها و مربی بودن‌ها است.

حالا چند وقته که دست از سر همه‌ی این فعالیت‌ها برداشتم. سرچ کردن و دنبال بازی گشتن رو گذاشتم کنار. وقتی بهش میگم الان میام فقط سعی می‌کنم به حرفم وفا کنم. واقعا بیام و واقعا همه چی رو فقط برای چند دقیقه بذارم کنار. گاهی یهو به خودم میام و می‌بینم توی چند دقیقه‌ی قبلی ۲۰ بار به ظاهرش گیر دادم. یه نخ از لباسش برداشتم، موهاشو مرتب کردم، دهنش رو تمیز کردم اما کنارش نبودم. دارم تمرین می‌کنم که بیشتر کنارش باشم. بیشتر توی چشماش نگاه کنم. بیشتر ببینمش. و تازه داره چشمام باز میشه که آهان... ببین الهه... ببین... مادری همین‌هاست...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

همین ساده‌ها...

«یا لطیف»

آدمی هستم با هویت‌های متعدد. گاهی آلمانی می‌شوم. گاهی ژاپن. گاهی چین. گاهی آمریکا. بستگی دارد کدام سریع‌تر باشد. بستگی دارد کدام کشور اجازه داشته باشد. بستگی دارد از کدام پروکسی و فیلترشکن استفاده کنم. بستگی دارد در لیست کشورهای موجود کدام را بیشتر بپسندم.

همه‌اش باید برویم پشت یک نقاب مبادا کسی بشناسدمان. مبادا بفهمد از ایران هستیم. مبادا نگذارند دست بزنیم. مثل کودکان بیچاره‌ای هستیم که پشت شیشه‌ی مغازه‌ها ایستاده‌اند و صورتشان را چسبانده‌اند به شیشه و زل زده‌اند به اسباب‌بازی‌های رنگارنگ. اگر یک لباس عاریتی پیدا کنند گاهی می‌توانند بروند داخل، اما به محض اینکه صاحب مغازه بفهمد با اردنگی پرتمان می‌کند بیرون.

یک گوشه ایستاده‌ایم به تماشا. مایی که با بقیه فرق داریم. مایی که از بقیه جدایمان کرده‌اند.

دلم میخواهد یک جا بایستم و فریاد بزنم ما هستیم، ما وجود داریم.

خسته شدم از جنگیدن و تلاش کردن برای زندگی مثل آدم‌های دیگر. مثل آدم‌هایی در همه جای دنیا. خسته شدم از اینکه راه حل پیدا کنم. خسته شدم از مدام نصب کردن فیلتر شکن و پیدا کردن راه در رو. دلم می‌خواهد یک جا خودم باشم. با اسم و رسم و کشور خودم.

به نظر ساده می‌رسد. به نظر ابلهانه می‌رسد. اما گاهی همین ساده‌ها طاقت آدم را طاق می‌کند و جان آدم را به لب می‌رساند. همین ساده‌ها...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

آنچه باید بشود

«یا لطیف»

داشتیم صحبت می‌کردیم از واقعه هواپیما. از اینکه توی این یک سال چی گذشت بهمون. از اینکه چرا غمش اینقدر عمیقه. چه فرقی داره با بقیه‌ی غم‌ها که انگار ردش پاک نمیشه از وجودمون. یادم افتاد پارسال بعد از این اتفاق رفتم جلسه پژوهش (یک دورهمی هفتگی). همه‌ی جلسه راجع به هواپیما صحبت کردیم. راجع به اینکه چرا عزاداریم و چه چیزی بیشتر از همه اذیتمان می‌کند. یکی از چیزهایی که گفتم این بود که احساس می‌کنم این اتفاق می‌تونست نیافته. آقای ت گفت توی زندگی همه چیز همونی هست که هست (یا جمله‌ی مشابه این) اون موقع اصلا نفهمیدم چی گفت. توی ذهنم می‌شد که اون هواپیما ساقط نشه. می‌شد که اون آدم‌ها به زندگی ادامه بدن. درس بخونن. زندگی کنن. عاشق بشن. بزرگ بشن و ...

امسال که با بچه‌ها صحبت می‌کردیم دو نفر از بچه‌ها از شناخت نصفه‌ای گفتن که از مسافرهای هواپیما داشتن. از اینکه انگار منتظر بودن اون آدما بیان و این رابطه عمیق بشه یا تغییر بکنه یا حرفی رو بهشون بزنن. همینطور که به این حرف فکر می‌کردم یاد حرف پارسال خودم افتادم. اینکه یکی از دلایلی که ناراحت بودم این بود که حس می‌کردم یک چیزی نیمه کاره رها شده. آدم‌هایی که ازدواج کردن و قرار بوده زندگی‌شون تازه شروع بشه. آدم‌هایی که تازه اپلای کرده بودن و به دنبال یه زندگی جدید داشتن می‌رفتن به یه کشور جدید. آدم‌هایی که بچه داشتن و بچه‌هایی که هنوز سال‌های اندکی از زندگی‌شون سپری شده بود. پدر و مادرهایی که سال‌ها زحمت کشیده بودن و بچه‌ای بزرگ کرده بودن و حالا اون بچه‌ها توی این پرواز پرپر شده بودن. انگار از زندگی توقع داشتم برنامه‌ی دیگری برایشان داشته باشد.

بعد برگشتم و دوباره به تصوراتم نگاه کردم. دیدم انگار فکر می‌کنم زندگی جای دیگری است به جز آنچه تا این لحظه برای آنها اتفاق افتاده بوده. زندگی‌شان قرار بوده لحظات دیگری باشد. قرار بوده به چیزی برسند که آن بشود زندگی‌شان. قرار بوده ازدواج کنند و سال‌ها زندگی کنند و این بشود زندگی‌شان. قرار بوده پدر و مادرها درس خواندن و موفق بودنشان را ببینند و این بشود زندگی‌شان. قرار بوده در یک کشور جدید به رویاهایشان برسند و این بشود زندگی‌شان. بعد باز نگاه کردم و دیدم انگار برنامه‌ی زندگی اصلا برایمان اینطوری نیست. اصلا قرار نیست به هیچ جای خاصی برسیم. زندگی همین لحظات است. همین لحظاتی که درونشان هستیم. قرار نیست لیلی بزرگ بشود و من منتظر بزرگ شدنش باشم و بعد احساس کنم آنچه باید می‌شده شده است. لحظات زندگی‌ام با لیلی همین امروز است. همین لحظه است. قرار نیست یک روزی بهترین شغلم رو پیدا کنم و بعد اون بشه زندگی‌ام. قرار نیست یک روزی یک خدمت عظیمی به بشریت بکنم و بعد اون بشه زندگی‌ام. یاد «خونه باهار» افتادم. یاد همه‌ی لحظه‌هایی که این آدم‌ها زندگی کرده بودن. یاد این افتادم که همه‌ی لحظه‌های زندگی من همین لحظه‌هاست که ممکنه فردا دیگه نباشه. قرار نیست زندگی من رو جای خاصی ببره. زندگی همین هست که هست.

انیمیشن روح (soul) رو تازه دیدیم. و انگار زمان بهتری برای دیدنش نمی‌شد تنظیم کرد! اینقدر که این روزها یادش می‌افتم. (اگر ندیدین بهتره بقیه‌ی مطلب رو نخونید. #اسپویل میشه) دفعه‌ی اولی که جو می‌میره بی‌تابه. انگار چیزی برای رسیدن داره که هنوز بهش نرسیده. میخواد برگرده. میخواد اون لحظه‌ای که تمام زندگی منتظرش بوده رو زندگی کنه. اما دفعه‌ی دوم انگار فهمیده ماجرا از چه قراره. حتی اون رسیدن هم اون مزه‌ای که فکر می‌کرده رو نداشته. رسیده و تموم شده رفته. دفعه‌ی دوم فهمیده همون لحظات ساده، زندگی همون‌هاست. همون راه رفتن. دیدن آسمون و خورشید. افتادن میوه‌ی درخت افرا. زندگی همین‌ها است. وگرنه هیچ جا هیچ چیزی برای رسیدن نیست و زندگی هیچ قولی برای رسیدن هیچ وقت بهمون نداده.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

چشمان اشکی

«یا لطیف»

ساعت ۱۲ شب است. نشسته روی تخت و به هیچ صراطی مستقیم نمی‌شود که دراز بکشد و بخوابد. چشمانش در حال بسته شدن است. می‌دانم به محض اینکه دراز بکشد خوابش می‌برد. اما به محض اینکه می‌گویم حالا بخواب صدای گریه‌اش بلند می‌شود. نمی‌دانم داستان چیست. کلافه و خسته نیستم و پیشاپیش بیخیال برنامه‌های بعد از خوابیدنش شده‌ام. می‌گردم دنبال دلیل نخوابیدن.

از وقتی سرما خورده اصطلاح چشمم اشکی شده را خودم انداختم توی دهنش. از چشمش که اشک می‌آمد گفتم چشمت اشکی شده بیا پاکش کنم. حالا حساس شده و هر وقت چشمش اشکی می‌شود زود کلافه می‌شود و می‌خواهد سریع پاکش کنیم. داستان امشب هم همین است. دستش را کرده توی چشمش، خوابش هم می‌آید و چشمانش اشکی شده. دلهره‌ی چشمان اشکی نمی‌گذارد بخوابد. برایش تعریف می‌کنم که چشم مامان و بابا هم گاهی اشکی می‌شود. گاهی که خسته‌ایم یا خوابمان می‌آید. گاهی هم گریه می‌کنیم و چشمانمان اشکی می‌شود. هیچ اشکالی هم ندارد. چشممان را پاک می‌کنیم و تمام می‌شود.

نمی‌دانم بعد از شنیدن این توضیحات دلش آرام می‌گیرد یا خواب دیگر امانش را می‌برد. اما بالاخره رضایت می‌دهد و سرش را می‌گذارد روی بالش و چشمانش را هنوز درست نبسته که خوابش می‌برد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

بی‌حوصلگی

«یا لطیف»

دیگر وقت نوشتن ازش رسیده. انگار نمی‌دانستم چیست. همین ندانستن هم باعث می‌شد نتوانم راجع بهش بنویسم. نتوانم راجع بهش حرف بزنم. چی شد که فهمیدم؟ با یک سوال. ازم پرسیده شد مهم‌ترین دغدغه‌ی این روزهای مادری‌ات چیه؟ بعد فکر کردم و گشت زدم و چرخیدم و چرخیدم تا رسیدم به «بی‌حوصلگی». بی‌حوصله میشویم. هر دویمان. انگار حوصله‌مان از هم سر می‌رود. من بازی‌هایش را دوست ندارم. حوصله‌ام را سر می‌برد. انگار او هم بازی‌های من را دوست ندارد. هرچی بازی رو می‌کنم پس زده می‌شود. احساس ناتوانی و درماندگی هر بار رویم آوار می‌شود.

احساس می‌کنم مادر به درد نخوری هستم. سعی می‌کنم رها کنم. وا بدم. همراه شوم. خلاق باشم. اما همه‌ی اینها نهایتا ۱ روز دوام دارد. ساعت‌های تنهایی‌مان کش می‌آید. هم همدیگر را می‌خواهیم هم نمی‌دانیم با حضور هم چه کنیم. من هم که می‌نشینم سر کار خودم از سر و کولم بالا می‌رود. اما وقتی بلند می‌شوم و همه‌ی فکر و ایده‌هایم را میریزم روی هم و یک بازی جور می‌کنم یا بی‌توجه رد می‌شود یا خرابش می‌کند یا مدل خودش یک بازی دیگری کشف می‌کند و من انگار هر بار نومیدتر می‌شوم. همه‌ی ابزارهایم هم حتی به درد نخور به نظر می‌رسند.

در اوج درماندگی اینها را می‌نویسم. در حالی که لیلی خواب است. در حالی که احساس بی‌کفایتی تمام وجودم را لبریز کرده است. دلم میخواست یک جا بنویسم و یکی بیاید یک راه حلی بهم نشان بدهد. بهم بگوید اصلا مادری این نیست. تو وظیفه‌ی سرگرم کردن مدام و بازی کردن مدام با بچه‌ات را نداری. بهم بگوید فقط با هم زندگی کنید. در کنار هم زندگی کنید. همین حرف‌هایی که خودم به خودم میزنم. اما وقتی ساعت‌های تنهایی کنار هم بودنمان از ۲ ساعت رد می‌شود همه‌ی این حرف‌ها یک مشت چرت و پرت به درد نخور هستند.

نوشتم به این امید که یک روز برگردم و به خودم بگویم از این چالش هم گذشتم. راه حل این را هم پیدا کردم...

 

گفتم: «بِدَوم تا تو همه فاصله ها را»
تا زودتر از واقعه گویم گِله ها را

چون آینه پیشِ تو نشستم که ببینی
در من اثرِ سخت ترین زلزله ها را

پُر نقش تر از فرشِ دلم بافته ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله ها را

ما تلخیِ نه گفتن مان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بله ها را

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بارِ دگر پر زدن چلچله ها را

یک بار هم ای عشقِ من از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئله ها را

 

محمدعلی بهمنی

 

پ.ن: ارتباط شعر با متن رو خودم هم شفاف نمی‌دونم! فقط به محض اینکه عنوان رو نوشتن این شعر اومد توی ذهنم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

باران

«یا لطیف»

بزن باران بهاران فصلِ خون است
خیابان سرخ و صحرا لاله گون است
بزن باران که بی چشمان ِ خورشید
جهان در تیه ِ ظلمت واژگون است

بزن باران که دین را دام کردند
شکار خلق و صید خام کردند
بزن باران خدا بازیچه ای شد
که با آن کسب ننگ و نام کردند

بزن باران نسیم از رفتن افتاد
بزن باران دل از دل بستن افتاد
بزن باران به رویشخانهء خاک
گـُل از رنگ و گیاه از رُستن افتاد

بزن باران که دیوان در کمین اند
پلیدان در لباس ِ زُهد و دین اند
به دشتستان ِ خون و رنج ِ خوبان
عَلمداران ِ وحشت خوشه چین اند

بزن باران ستمکاران به کارند
نهان در ظلمت ، اما بی شمارند
بزن باران ، خدارا صبر بشکن
که دیوان حاکم ِ مُلک و دیارند

بزن باران فریب آئینه دار است
زمان یکسر به کام ِ نابکار است
به نام ِ آسمان و خدعهء دین
بر ایرانشهر ، شیطان شهریار است

سکوت ِ ابر را گاه ِ شکست است
بزن باران که شیخ ِ شهر مست است
ز خون ِ عاشقان پیمانهء سرخ
به دست ِ زاهدان ِ شب پرست است

بزن باران وگریان کن هوا را
سکون بر آسمان بشکن ، خدارا
هزاران نغمه در چنگ ِ زمان ریز
ببار آن نغمه های آشنا را

بزن باران جهان را مویه سرکن
به صحرا بار و دریا را خبر کن
بزن باران و گــَرد از باغ برگیر
بزن باران و دوران دگر کن

بزن باران به نام ِ هرچه خوبی ست
بیفشان دست ، وقتِ پایکوبی ست
مزارع تشنه ، جوباران پُر از سنگ
بزن باران که گاه ِ لایروبی ست

بزن باران و شادی بخش جان را
بباران شوق و شیرین کن زمان را
به بام ِ غرقه در خون ِ دیارم
بپا کن پرچم ِ رنگین کمان را

بزن باران که بی صبرند یاران
نمان خاموش ، گریان شو ، بباران
بزن باران بشوی آلودگی را
ز دامان ِ بلند ِ روزگاران

وحشی بافقی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

هزار کار نکرده

«یا لطیف»

بسیار عصبانی هستم. عصبانی و کلافه. دلیل احمقانه‌ای هم دارد. لیلی نمی‌خوابد. همه برنامه‌ام را چیده‌ام. ظهر خیلی کم خوابیده. بردمش پارک تا خسته شود. شامش را زود داده‌ام. هرچه به ساعت خواب نزدیک‌تر می‌شود مضطرب‌تر می‌شوم. نکند نخوابد. باید یک مطلب برای سارویه بنویسم که سه شب است عقب افتاده چون لیلی خیلی دیر خوابیده و خودم هم خوابم برده است. امشب دیگر فرصتی برای عقب انداختنش ندارم. هرطور که شده باید بنویسمش. هزار کار نکرده‌ی دیگر هم دارم.

اما او ظاهرا کاری به هزار کار نکرده‌ی من ندارد. هنوز ۳۰ ثانیه نشده که دراز کشیده، می‌چرخد و روی پاهایش می‌ایستد. هر بار به یک بهانه. یک بار عروسکش را نیاورده. یک بار بالشش داغ شده (اصطلاح جدید!). یک بار عروسکش زیر تلی از بالش و پتو گم شده. یک بار آهنگ دیگری میخواهد. یک بار می‌خواهد چراغ‌خواب را روشن کند. یک بار یادش می‌افتد نخ دندان نکشیده. یک بار تصمیم می‌گیرد در اتاق مامان و بابا بخوابد. (همه‌ی دلایل عین واقعیت است) هر بار که می‌چرخد که از جایش بلند شود یک چیزی که در درونم نزدیک به انفجار است شعله‌ورتر می‌شود. آخر سر با یک حرکت، عروسکش را می‌چرخاند و توی صورتم می‌خورد. با عصبانیت می‌گویم «لیلی...!» خودم را نگه می‌دارم و چیزی دیگر نمی‌گویم. نگاهم می‌کند. از نگاهش معلوم است که فهمیده عصبانی شده‌ام. خودم را آرام می‌کنم و می‌گویم بیاید بخوابد. ولی هنوز عصبانی هستم و این را می‌فهمد. بلند می‌شود. عروسکش را بغل می‌کند و از اتاق بیرون می‌رود. از دستم ناراحت شده. می‌رود سراغ بابا. ولی بابا هم خواب است. توی دلم می‌گویم حالا نه تنها نخوابید باید بروم نازش را هم بکشم. همزمان دلم هم سوخته. دلم نمی‌خواهد اینطور عصبانی شوم. پیش خودم می‌دانم که او به جز ما کسی را ندارد. ما این همه دوست و گروه و ... داریم و می‌رویم سراغ گوشی و احساساتمان را می‌ریزیم بیرون و با بقیه حرف می‌زنیم و حالمان خوب می‌شود. او که به جز ما کسی را ندارد. همین من مادر هم اگر احساسش را نفهمم و نشنوم به که بگوید. می‌روم دنبالش. سعی می‌کنم دلش را به دست بیاورم. احساس درماندگی و بیچارگی می‌کنم. واقعا نمی‌دانم باید دیگر چطور بخوابانمش. همه‌ی راه‌هایی که بلد بودم به بن‌بست رسیده....

بالاخره با قصه و آهنگ و تکان خوردن روی پا (بعد از ۳ بار تعویض بالش) می‌خوابد.

حالا عذاب وجدان دارم از اینکه دلش را شکستم. احساس می‌کنم این شب‌ها موقع خواب یک حرف نگفته‌ای دارد که نمی‌فهممش و همین نمی‌گذارد بخوابد. این حرف نگفته را باید کشف کنم.

می‌دانم که نباید عصبانی شوم. عصبانی شدنم هیچ کجای مساله را حل نمی‌کند که هیچ بدترش هم می‌کند. اما گاهی اینکه می‌شود عصبانی شد و این قدرت را دارم، بر من غلبه می‌کند. پیکار سختی است وقتی با کسی روبرو هستم که همسطح نیستیم. می‌توانم زور بگویم و خشن باشم و بیرحم یا آرام و همراه. دست خودم است. گاهی از اینکه می‌توانم اینقدر بیرحم بشوم تعجب می‌کنم. 

بهتر است بروم دنبال نوشتن مطلب سارویه و هزار کار نکرده‌ی دیگرم...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

ماماسکین

«یا لطیف»

بماند به یادگار اینجا برام از ماماسکین.

 

اینطور دعا می‌کرد:

 

ای پادشاه بی پیشکش

ای پادشاه بی همتا

خدایا همه‌ی بندگانت رو از شر شیطون و نفس اماره دور کن

بچوگای منم دور کن

به حق روح پاک محمد و آل محمد

داغ نصیب هیچکه نشه به حرمت این وقت  (زمان اذان بود)

نصیب ما هم نشه

وسیله خیر برای همه عالم بشه

برای ما هم بشه

به حسین ابن علی تو را قسم میدم خدایا

توفیق رحمت و رفع معصیت 

به جمیع خلقت بده 

به ما هم بده

ای کریم

ای رحیم

ای بزرگ بی خیونت

ای پادشاه بی پیشکش

ای پادشاه بی خیونت

خدایا

همه بنده‌ها رو به راه خودت هدایت کن

به حق روح پاک محمد و آل محمد

 

چقدر دلم براش تنگه...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا