«یا لطیف»
ساعت حدود ۴ بعد از ظهر است. لیلی از خواب بیدار شده و من هم از خواب نصفه و نیمهای بیدار شدم. گرسنه است. من هم. غذا نداریم. شیر و کورن فلکس میآورم و برای هر دویمان درست میکنم که بخوریم. میخوریم. روی جعبهی کورن فلکس نوشته برای وعده غذایی اصلی مناسب نیست. مدام جمله جلوی چشمم رژه میرود و مدام به خودم میگویم یک بار اشکالی نداره. هر روز که نهار کورن فلکس نمیخوریم.
اما بعد بلند میشوم که غذا بپزم. به لیلی میگم کتلت میخوری؟ میگه آره. بعد دوباره میگه تو تا حالا کتلت درست نکردی. میخندم. میگم چرا درست کردم ولی تو خیلی کوچیک بودی. گوشت را از فریزر در میارم و سیبزمینی رو میاندازم توی قابلمه. با خودم فکر میکنم آشپزی تراپی میکنم. ف و ع دارند میروند کانادا و دلم از همین الان برایشان تنگ شده. با خودم فکر میکنم که غذا را که درست کنم، بوی غذا که در خانه بپیچد غم را با خودش میبرد. مواد را قاطی میکنم. کتلتها را گلوله میکنم و پودر سوخاری میزنم و میاندازم در روغن.
با لیلی بازی میکنیم. سعی میکنم دل بدهم به بازیهایش. سوار اتوبوس و قایق و قطار شوم. آشپزی کنیم و پیکنیک بریم. بوی کتلت که بلند میشود میروم بهش سر بزنم. اما به نظرم یک جای کار میلنگد. کتلتها شل و ول و وارفته هستند. یک کمی فکر میکنم و یادم میآید تخممرغ را جا انداختهام! یادم رفته تخم مرغ بزنم!! به کتلتهای وارفته نگاه میکنم. همهی حس و حال آشپزیام رفته است. عصبانیام. سعید خواب است. صدایش میکنم. نصفه و نیمه با سردرد و معدهدرد بیدار میشود. لیلی سراغ کتلتها را میگیرد. توی بقیهی مایهی کتلت تخممرغ میزنم و میاندازم در ماهیتابه. لیلی میگه غذایمان را روی مبل بخوریم. در بشقابش دو تا کتلت میگذارم و نهایتا دو تا گاز هم نزده ولشان میکند به امان خدا.
این داستان در واقعیت تمام میشود ولی در ذهنم نه. میز غذای خانواده قرار نبود این شکلی باشد. غذای دستپخت مامان قرار نبود وا برود. قرار بود مامان خانواده کتلت درست کند. کتلت خوشمزه. کتلتی که قیافهاش شبیه کتلت است. نان هم باشد. سبزی یا سالاد هم باشد. سفرهی زیبا هم باشد. بعد همه بنشینند دور هم. کتلتها را ساندویچ کنند و با لذت بخورند و بخندند و سیر شوند. اما کتلتهای ما وا رفت. نانمان کهنه بود. در یخچالمان سبزی و سالادها کپک زدند. آدمها هم هر کدامشان یک گوشه ولو شدند و کتلتها دست نخورده باقی ماندند.
زندگی قرار بود این شکلی باشد؟ احساس میکنم مادر نصفه و مدیر نصفه و همسر نصفه و خود نصفه هستم. طرف منطقی مغزم میگوید که این نصفه بودن خودش یک جور تعریف است و من تعریف دیگری از کامل هستم. اما طرف غیرمنطقی مغزم این حرفها حالیاش نمیشود. وقتی لیلی میگوید تا به حال برایش کتلت درست نکردهام بغضش میگیرد، اگر نتواند همه خانواده را سر میز غذا دور هم جمع کند همهی رویاهایش نقش بر آب میشود.
مدیر نصفهای هستم که کارش را ول میکند و میرود دنبال بچهاش. مادر نصفهای هستم که بچهی مریض را میگذارد و میرود سر کار. همسر نصفهای هستم که غذا درست کردن بلد نیست و خود نصفهای هستم که نمیرسد ورزش کند و کتاب بخواند و برای خودش وقت صرف کند.
همهی اینها امروز با هم بر سرم هوار شده بودند و فقط دلم میخواست یکی بود که بهم میگفت its ok که نصفهای its ok و بغلم میکرد...