اعتراف‌نامه

«یا لطیف»

وضعیت دنیا مثل جنگ شده. یه جنگ جهانی با قیافه‌ی متفاوت. با ظاهری آرام. بدون صدای تیر و ترکش و بمب و خمپاره. خزیده و تنیده لابه‌لای زندگی‌هایمان. روح و روان و جسم و جانمان را میخورد و نابود می‌کند. جنگ که تمام شود ما هم مثل جنگ‌زده‌ها خواهیم بود. البته اگر زنده مانده باشیم. آدم‌های زخمی. آدم‌های دور و نزدیکمان خواهند بود که جانشان را از دست داده‌اند. بازمانده‌ها مانده‌اند. خانواده‌های داغ‌دیده. روح و روان‌های نیازمند نوازش.

حالم سینوسی است. یک روزهایی میگویم بیخیال بیماری و ویروس. برویم و همدیگر را در آغوش بکشیم. غذای روح و روان بدهیم به خورد خودمان. برویم در دل طبیعت. برویم گردش. برویم و برویم و برویم. اما یک روزهایی استرس گلویم را می‌گیرد و می‌فشارد. پیش خودم میگویم دیگر هیچ کجا نمی‌روم. از در خانه بیرون نمی‌روم. دیدن هیچ کس نمی‌روم...

هر خبر فوتی که می‌شنوم ته دلم امیدوارم فرد فوت شده مریض بوده باشد، رعایت نکرده باشد، پیر بوده باشد. یک ویژگی‌ای داشته باشد که مردن را از من دور کند. مردن را از من و اطرافیانم دور کند. مرگ حالم را به هم میریزد. این سرنوشت محتوم. انگار هیچ ارتباطی با زندگی ندارد.

در تمام زندگی سعی می‌کنم شر را از خودم دور کنم. درست بخورم و ورزش کنم که بیماری را دور کنم. روی ارتباطاتم کار کنم که دعوا و مرافعه و تنهایی را دور کنم. روی شغلم کار کنم که فقر و کسالت را دور کنم. با تلاش موفق می‌شوم همه‌ی اینها را دور کنم. دور و دورتر. اما مرگ هیچ‌جوره دور نمی‌شود. با هیچ تلاشی. اصلا تلاش رویش تاثیری ندارد. مثل ضرب در صفر می‌ماند. همانجا نشسته. هرکار هم بکنم باز همانجا نشسته و یک روز بالاخره به سراغم می‌آید.

بابا می‌گوید مرگ خیر است. هر وقت و هرجور که برسد خیر است. ایکاش می‌توانستم اینطور به مرگ نگاه کنم. دست از تلاش برای عقب راندنش بردارم. دست از تلاش برای برنده شدن در جنگی که بی‌شک بازنده هستم بردارم. تسلیم شوم. هر وقت آمد قدمش مبارک باشد...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

یک روز می‌اید...

«یا لطیف»

یک روز می‌اید که دوباره همدیگر را می‌بینیم.

بی واهمه.

آغوش برای هم می‌گشاییم و پیش از آنکه آغوش یکدیگر را ترک کنیم چند دقیقه صبر می‌کنیم.

یک روز می‌آید که باز دور هم جمع می‌شویم و به هم می‌گوییم ما پشت سر گذاشتیم آن روزها را و روزهای خوب دوباره آمدند.

مگر می‌شود روزهای خوب نیایند؟؟

یک روز می‌اید که از صبح از خانه میزنیم بیرون.

دوباره به سینما می‌رویم. به کافه. به رستوران. به آرایشگاه. دوباره می‌رویم مهمانی.

دوباره چای عصرمان را دور هم میخوریم.

با خیال راحت یک جعبه پر از شیرینی میگیریم و با فکر یک بعد از ظهر رویایی رانندگی می‌کنیم.

یک روز می‌آید که دوباره از مدرسه‌ها صدای جیغ بچه‌ها بیاید.

دوباره مدرسه پر بشود و باز بچه‌ها دور هم بنشینند و غر بزنند به همه‌ی عالم و آدم و صدای خنده‌شان همه جا را پر کند.

یک روز می‌آید که همه‌ی اینها رویا نباشد و آرزو نباشد.

یک روزی که اینها باز بشود وصف هر روزمان.

و باز یادمان برود.

اما

باز یادمان می‌رود؟

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

لحظات ناب

«یا لطیف»

قدیم‌ترها، عادت داشتم شب‌ها قبل از خواب کتاب میخواندم. معمولا وسط‌هایش خوابم می‌برد و کتاب نیمه‌خوانده کنار تخت رها میشد. صبح که بیدار می‌شدم لحظات نابی بود. معمولا صبح تابستان بود یا صبح یک روز تعطیل پاییز و زمستان. همه‌ی خانه خواب بود. سکوت بود. خیلی وقت‌ها صبح زود بود و هنوز خورشید درست و حسابی نتابیده بود. کتاب نصفه خوانده را برمیداشتم و توی اون لحظات سکوت غرق می‌شدم در کتاب. گاهی چند ساعت در همان وضعیت کتاب میخواندم.

اما از وقتی زندگی جدی‌تر شده دیگر کمتر چنین فرصتی دست می‌دهد. خیلی به ندرت پیش می‌آید که صبح بیدار شوم و کاری نداشته باشم یا صبح بیدار شوم و با توجه به اینکه کاری ندارم گزینه‌ی دیگری به جز خواب بیشتر را انتخاب کنم!

امروز اما صبح ساعت ۶ بیدار شدم. بعد از مدت‌ها ساعت ۶ سرحال بودم و دیگر نمیخواستم بخوابم. لیلی خواب بود. بلند شدم و چند تا کار مانده از دیشب را انجام دادم. ساعت ۷ شد و هنوز فرصت بود. کتاب نصفه مانده‌ی «بازمانده روز» را برداشتم. توی تخت کنار لیلی دراز کشیدم و شروع کردم به خواندن. کمی که گذشت لیلی غلتی زد و آمد بغلم. همان‌طور که بغلم خوابیده بود کتاب را گرفتم دستم و صفحات را آرام ورق زدم که یک وقت بیدارش نکنم. نیم ساعت همینطوری کتاب خواندم. اتاق نیمه روشن، سکوت خانه و دست‌های کوچک و نرمی که دستم را لمس می‌کرد و تن کوچکی که در بغلم آرمیده بود. حقیقتا لحظات نابی بود.

گاهی فکر می‌کنم بعضی تجربه‌ها و لحظات ناب که دیگر پیش نمی‌آیند از دست رفته‌اند و بعضی لذت‌ها را دیگر نمی‌چشم. اما انگار خوشبختانه لحظه‌های ناب زندگی هیچ وقت تمام نمی‌شود. امیدوار می‌شوم که حتی در ۶۰ سالگی و ۷۰ سالگی هم زندگی گوشه‌های ناب خودش را برای شگفت‌زده کردنمان خواهد داشت!

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

مرگ دور، مرگ نزدیک

«یا لطیف»

کرونا انگار قدم‌زنان بهمان نزدیک شده است. انگار صدای پایش اطراف زندگی‌مان به گوش می‌رسد. لحظاتی هست که می‌ترسم. اضطراب مرا فرا می‌گیرد. اما خیلی به این فکر می‌کنم که این چند وقته، که بلا و مصیبت بیشتر از هر وقت دیگری سراغمان آمده انگار بیشتر زندگی کرده‌ام! عجیب است. چند وقت پیش به سعید می‌گفتم همیشه یکی از فانتزی‌های ذهنی‌ام این بوده که از مسیر کوه‌ها فرار کنم! نمی‌دانم چرا ولی انگار رنج مزه زندگی را شدیدتر می‌کند. تجربه‌هایی به سراغت می‌آیند که تا به حال نبوده‌اند. شاید یک مثال منظورم را بهتر برساند. وقتی داستان زندگی آدم‌هایی را می‌خوانم که زندگی پر پیچ و خمی داشته‌اند پیش خودم می‌گویم چه زندگی غنی‌ای. داستان‌هایی از فراری‌های سیاسی، مبارزها، تبعیدی‌ها، آنهایی که خودشان با پای خودشان رشد کردند و از هیچ، به جایی رسیدند. چه رنج‌هایی کشیده و از آنها عبور کرده‌اند. یک جورهایی همیشه ته دلم حسرت زندگی‌شان را میخوردم.

حالا این چند روز که کرونا دستش را روی گلویمان می‌فشرد به موضوع دیگری که خیلی بیربط نیست فکر می‌کنم. به فاصله‌ی مرگ با زندگی هر روزمان و تاثیرش بر کیفیت زندگی. داشتم فکر می‌کردم وقتی جنگ یک موضوع دور بود خیلی بیشتر از آن می‌ترسیدم. وقتی که فقط چیزی بود مثل یک رویا یا وهم، چیزی که انگار خیلی به سراغمان نمی‌اید برایم ترسناک بود و دور. اما یک روز وقتی که خیلی ترسیده بودم با خودم در تنهایی نشستم و بعد از گفتگوهای تک‌نفره با جنگ کنار آمدم. گفتم جنگ می‌شود. شاید جنگ بشود. بعد دیگر ترس  رفت. ترس فلج‌کننده و بدون راه گریز رفت. امروز فکر می‌کردم وقتی مرگ خیلی دور است انگار ترسش بیشتر است. گاهی بهش فکر می‌کنم و می‌گویم حالا نمی‌آید. حالا حالاها نمی‌آید. هنوز وقتش نیست. اما این روزها که نزدیک شده انگار ترسش هم کمرنگ‌تر شده. به این فکر می‌کنم که زندگی متمدن این روزها تا جایی که بتواند مرگ را دور نگه می‌دارد. قبلا اینطور نبود. مرگ دم در بود. هر لحظه ممکن بود وارد شود. (یا حداقل حدس من این است) احساس می‌کنم وقتی مرگ دور می‌شود ترسش فلج‌مان می‌کند. اما وقتی همین کنارها باشد انگار با زندگی درمی‌آمیزد. هر لحظه ممکن است بیاید. نمی‌دانم چطور است که ترس می‌رود. اضطراب می‌رود. انگار آشتی می‌کنیم با مرگ.

این روزها بیشتر از همیشه برایم روزهای آشتی است.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

قوی‌تر از آنچه می‌اندیشم

«یا لطیف»

یک.

دیروز به قسمت «جنوبگان» از پادکست چنل بی گوش می‌کردیم. عجیب بود و باور نکردنی. در عین حال اتفاق افتاده بود و واقعیت داشت. مردی (هنری ورزلی) که همه‌ی حد و حدودی که برای یک انسان قابل تصور است را در هم می‌شکند و به تنهایی در قطب جنوب و در برف و سرما و یخبندان سفر می‌کند. قابل باور نیست که یک انسان بتواند از نا امیدی، خستگی، بیماری، ترس و هزار جور مانع دیگر عبور کند. اما واقعیت این است که اتفاق افتاده.

 

دو.

بعد از به دنیا آمدن لیلی خیلی‌ها راجع به تجربه‌ی زایمان از من می‌پرسند. اینکه آیا خیلی سخت بود. درد زیادی را تحمل کردی؟ من تقریبا با خنده به همه میگفتم که آنقدر که تصورش سخت است در واقعیت سخت نیست. اما از دیروز که این اپیزود را گوش کرده‌ام بیشتر به تجربه‌ای که پشت سر گذاشتم فکر می‌کنم. آیا واقعا سخت نبود؟ آیا واقعا دردش آنقدرها هم زیاد نیست؟ (درد زایمان را در فرهنگ عامیانه به شکستن همزمان ۲۰ استخوان، سوختن در آتش و ... تشبیه می‌کنند) واقعیت این است که بود. اما تجربه‌ی من از این درد با اندازه‌ی آن متناسب نیست. هرچه به آن فکر می‌کنم می‌بینم در منتقل کردن این تجربه مدام سعی می‌کنم آن را ملایم‌تر جلوه بدهم.

واقعیت این است که درد ملایم نیست. بسیار هم شدید و کوبنده است. اما چیزی که تا امروز به آن فکر نکرده بودم این بود که من قوی‌تر از چیزی بودم که فکر می‌کردم. توانم در تحمل درد خیلی بیشتر از چیزی بود که می‌دانستم. تا قبل از این بیشترین دردی که تحمل کرده بودم در حد سردرد ساده، دل درد یا زخم کوچک بود. هیچ تخمینی از توانم نداشتم. تا کجا می‌توانم درد بکشم. توانم خیلی بیشتر بود.

 

سه.

هنری ورزلی در اپیزود جنوبگان یک شعار دارد: «by Endurance we conquer»  یا «با استقامت پیروز خواهیم شد». توان او برای استقامت باورنکردنی بود. پس از حدود دو ماه راه رفتن در برف به تنهایی، با وجود خستگی بسیار شدید، ضعف بدنی و بیماری‌های گوناگون، کاهش وزن بسیار زیاد و گرسنگی باز در حال ادامه دادن بود. حالا که به آن فکر می‌کنم احساس می‌کنم خیلی از ترس‌هایم از آنجایی است که تخمینی از استقامت خودم ندارم. واقعیت این است که ما خیلی قوی‌تر از چیزی هستیم که می‌پنداریم. توان فیزیکی و روانی‌مان خیلی بیشتر است. واقعیت این است که زندگی اصلا ملایم با ما تا نمی‌کند ولی ما بیشتر مواقع از پس‌اش بر می‌آییم چون قوی هستیم. گاهی از اینکه می‌توانم چندین کار را همزمان انجام بدهم از خودم شگفت زده می‌شوم. اما شاید دفعه بعد باید به این فکر کنم که تا کجا می‌توانم پیش بروم. دوستی برایمان آرزو می‌کرد پا فراتر از مرزهایمان بگذاریم. به این فکر می‌کنم که این مرزها در واقع مرزهای ذهنی هستند، وگرنه تا رسیدن به مرزهای واقعی کیلومترها فاصله داریم!

 

بار بعدی که کسی راجع به تجربه‌ی زایمان ازم سوال بپرسد خواهم گفت خیلی سخت و دردناک است اما نگران نباش چون تو قوی‌تر از آن چیزی هستی که می‌اندیشی!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

قلب‌های شکسته

«یا لطیف»

بابا میگفت با دیدن هر مرگ زندگی آدم تغییر می‌کنه. نگاهمون به زندگی عوض میشه. یادمه چند سال پیش که چند نفر رو پشت سر هم از دست دادیم زندگی‌ام عوض شد. لبخندم هم. انگار اون شادی عمیق و بی دغدغه برای همیشه من رو ترک کرد و رفت. حالا با خودم فکر می‌کنم قلب‌هامون هرگز التیام پیدا خواهد کرد؟ آیا هیچ وقت لبخند دوباره روی لب‌هامون میشینه؟ آیا باورمون به این زندگی و به این دنیا هرگز دوباره همونی میشه که بوده؟

 

...

لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِی کَبَدٍ

...

 

پرواز ۷۵۲

تهران - کیف

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

شاید وقتش باشد بگویم چرا

«یا لطیف»

خیلی با خودم کلنجار رفتم که این مطلب را بنویسم یا نه. دلایل زیادی هست که میخواهم بنویسم و دلایل زیادی که مانع نوشتنم می‌شود. نهایتا تصمیم گرفتم بنویسم. امیدوارم بعدا پشیمان نشوم.

خیلی‌ها از ما بچه‌دارها می‌پرسند چرا تصمیم به بچه‌دار شدن گرفتید. حتی قبل از اینکه این تصمیم را بگیریم مدت طولانی راجع به آن در یک جلسه‌ی گروهی صحبت می‌کردیم. آدم‌ها دغدغه‌های خود را مطرح می‌کردند و حول آن گفتگو می‌شد. در این مطلب میخواهم نظر خودم را بگویم. در کل من نه به کسی توصیه می‌کنم بچه‌دار بشود و نه توصیه می‌کنم بچه‌دار نشود. این یک تصمیم خیلی خیلی شخصی است که هیچ کس حق قضاوت راجع به آن را ندارد.

قبل از آمدن لیلی اگر کسی ازم می‌پرسید چرا میخواهم بچه‌دار شوم برایش راجع به رشد حرف می‌زدم. هنوز هم حرف‌هایم را قبول دارم. بچه‌دار شدن به نظرم باعث رشد آدم می‌شود. تو را چندین مرحله بالغ‌تر می‌کند. سر و کله زدن با چالش‌هایی که به وجود می‌آید حسابی آدم را پخته می‌کند. مثل هر سختی دیگری در زندگی که انتخاب می‌کنیم و با آن مواجه می‌شویم و بعد از پشت سر گذاشتنش میبینیم چقدر بزرگتر شده‌ایم.

علاوه بر این می‌گفتم تجربه‌ی جدیدی است که هیچ جور دیگری نمی‌توانم آن را درک کنم. تجربه‌ی اینکه یک موجود زنده در درونت رشد کند و بعد پا به این دنیا بگذارد. باید شگفت‌انگیز باشد (و بود).

دلیل دیگر این بود که میخواستم «کانون خانواده» خودم را داشته باشم. یک خانواده‌ی چند نفری. با بچه‌هایی که دورمان می‌چرخند و گریه می‌کنند و می‌خندند و ما را به گریه و خنده می‌اندازند. همیشه تصور می‌کردم یک نیم‌وجبی دورمان راه میرود و بالا و پایین می‌پرد. تصوری که حالا تا حدی واقعی شده است.

اما حالا که لیلی آمده می‌بینم داستان فراتر از این حرف‌هاست. حضور فرزند چیزی را در درونم جابجا کرده است. مساله فقط یاد گرفتن مواجهه با چالش‌ها نیست. مساله فقط عوض شدن یک رفتار و یک برخورد نیست. داستان خیلی بزرگتر است. خیلی عمیق‌تر است. حضورش قلبم را گشوده‌تر کرده است. تازه فهمیدم چقدر جا دارم برای عشق ورزیدن. نوع متفاوتی از برای دیگری بودن، برای دیگری خواستن، برای دیگری خوشحال شدن. معنای واقعی خوشحال شدن از خوشحالی‌اش و غصه خوردن از ناراحتی‌اش. همیشه فکر می‌کردم مادرها فداکاری می‌کنند. از خودگذشتگی می‌کنند وقتی به خود سخت می‌گیرند تا فرزندشان راحت و خوشحال باشد اما حالا فهمیده‌ام که خوشحال بودن او عین خوشحالی من است.

مساله فقط تجربه کردن یک حس عمیق نیست. مساله این است که تجربه کردن خیلی از حس‌ها نگاه آدم را به دنیا  و آدم‌ها و مسیر زندگی تغییر می‌دهد. حالا من هم تصورم از خودم تغییر کرده. تصورم از انسان تغییر کرده. اصلا نگاهم به آدم‌ها طور دیگری است. مادر همه‌ی بچه‌ها شده‌ام. دلم برای همه‌شان می‌تپد. نکند درد و رنج بکشند. و برای آنهایی که درد و رنج می‌کشند از درون می‌سوزم. قبلا هم چشم‌هایشان را دیده بودم، اما درد و رنجشان را نه. و حالا از خودم می‌پرسم چطور می‌شود؟ چطور می‌شود غم چشم‌هایشان را نادیده گرفت و به زندگی ادامه داد؟ چطور می‌توانستم به چشم‌هایشان نگاه کنم و درد و رنجشان را نبینم؟

فکر می‌کنم اگر حالا کسی از من بپرسد دلیل بچه‌دار شدنم چیست اینها را بگویم. من آدم دیگری شده‌ام. الهه‌ای نیستم که مادری به او اضافه شده باشد. انگار مادری با من درآمیخته باشد و از من آدم جدیدی ساخته باشد.

اینجا می‌نویسم که یادم باشد. در دنیایی که داشتم، کار می‌کردم و مسیر شغلی شاید برایم مهم‌ترین موضوع بود. هیچ وقت به این فکر نکرده بودم که چطور می‌توانم دوست‌تر بدارم. چطور خودم را از این بعد پرورش بدهم. میخواستم (و میخواهم) حرفه‌ای شوم و پیشرفت کنم و تاثیرگذار باشم. اما هیچ برنامه‌ای برای قلبم نداشتم. لیلی برایم سرآغاز این مسیر بود. و این مسیر اینقدر روشن و شفاف است که آن را مثل یک مسیر طلایی می‌بینم که بقیه‌ی فضا در برابرش تاریک به نظر می‌رسد. تازه اول راهم. چقدر قدم دارم برای پیمودن و چقدر مشتاقم برای هر قدم.

 

پ.ن ۱: مادری و پدری تجربه‌های شدیدا غنی هستند. این موضوع شاید بین تمام پدر و مادرها مشترک باشد. همه حجم گسترده‌ای از احساسات مختلف را تجربه میکنند. اما برای هر کس در نتیجه آورده‌ای متفاوت دارد که وابسته به تجربه‌ی زیسته‌ی اوست. من در این متن راجع به آورده‌های خودم نوشتم. قطعا دستاورد افراد مختلف میتواند خیلی متفاوت از این نوشته باشد.

 

پ.ن ۲: اگر به دنبال دلیل برای بچه‌دار شدن میگردید بدانید و آگاه باشید که من این متن را به این هدف ننوشتم. پیشنهاد میکنم به جای جستجوی بیرون در درون خود جستجو کنید!

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

من همه‌ی دلیل‌ها هستم؟

«یا لطیف»

مادرم خاطره‌ای دارد از دوران کودکی من که بارها برایم تعریف کرده است. خاطره از این قرار است که من در خانه خواب بودم و مادرم از خانه خارج می‌شود و به حیاط می‌رود تا کاری انجام دهد. در همین حین باد در را می‌بنند و هوا هم خیلی سرده بوده. مجبور می‌شود به پنجره‌ی اتاق من بکوبد و من را بیدار کند تا در را برایش باز کنم. همیشه عذاب وجدان دارد از اینکه من را ترسانده و من هر بار خاطرنشان می‌کنم که هیچ چیز از این واقعه به یاد نمی‌آورم و اصلا مهم نیست که ترسیده‌ام یا نه. ولی او باز هر بار تاکید می‌کند که چقدر ناراحت است از اینکه من را ترسانده.

حالا از وقتی لیلی آمده بیشتر درکش می‌کنم. وقتی به هر دلیلی در نبود من گریه می‌کند یا بیتابی می‌کند یا حالش خوب نیست سریع به این مرتبطش می‌کنم که چون من نیستم اینطور شده. اگر من بودم آرام بود و شاد بود. اگر من بودم می‌دانستم چطور آرامش کنم. انگار شک ندارم که من دلیل همه‌ی حال‌های او هستم. من مسئول همه‌ی حالت‌های او هستم.

اما تازگی‌ها گاهی به خودم تلنگر می‌زنم که حتی در حضور تو هم گاهی گریه می‌کند و نمی‌فهمی مشکل چیست. گاهی اصلا تو را نمی‌خواهد. گاهی نیازش آدم‌های دیگر و روابط دیگر است.

به نظرم باید تعریف مادر بودن را برای خودم تغییر دهم. پیش از این تعریفش در ذهنم این بود که کسی که مسئول همه‌ی حال‌های اوست. حالا این در ذهنم تغییر کرده و شده کسی که مسئول همه‌ی نیازهای اوست. (که البته پدر را هم دربر میگیرد و این فقط تعریف مادر نیست. شاید بهتر باشد بگویم تعریف والد. ولی چون خودم مادر هستم از نگاه خودم می‌گویم) مسئولیت من این است که نیازهایش را بشناسم و راهی برای برطرف کردنش جلوی پایش بگذارم. همیشه راه حل حضور من نیست. گاهی نیاز به آغوش بقیه دارد. گاهی من می‌توانم نیاز را برطرف کنم و بقیه هم می‌توانند. گاهی هم هست که فقط بقیه می‌توانند.

احتمالا این تعریف مدام تغییر خواهد کرد و شاخ برگهای بیشتری به آن اضافه خواهد شد. نمی‌خواهم این مبحث را همینجا ببندم. باز هستم تا تجربه‌های جدید ابعاد دیگر این نقش جدید را برایم هویدا کنند.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

روزهای خوب...

امروز خانه بوی تابستان می‌دهد. لیلی خواب است. نسیم خنکی از پنجره‌ها می‌آید. یک پرنده پشت پنجره نشسته و نمی‌داند فاصله‌اش تا من فقط یک توری نازک است. هوا پر از آرامش است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا

انزوای مادرانه

«یا لطیف»

در پست قبلی به این اشاره کردم که گاهی احساس می‌کنم مادر تنهاترین موجود روی زمین است. بعد از نوشتن این جمله بیشتر به آن فکر کردم و دیدم جا دارد یک یادداشت کامل راجع به آن بنویسم.

چند وقت پیش در یک مهمانی خانوادگی بودیم. یکی از اقوام از خارج از کشور برگشته بود و همه برای دیدنش دور هم جمع شده بودند. لیلی را سر شب خواباندم و خودم تا حدود ساعت ۱۲ بیدار بودم. می‌دانستم که نهایتا ساعت ۶ صبح از خواب بیدار می‌شود (بچه سحرخیز!) و برای همین و با توجه به اینکه خبری هم در مهمانی نبود خودم ساعت ۱۲ برای خوابیدن رفتم. اما سر و صدا خیلی زیاد بود و تا صبح چندین بار از خواب بیدار شدم و عملا نتوانستم استراحتی بکنم. صبح اینقدر خسته و کلافه بودم که ناخودآگاه در جواب یک سوال ساده زیر گریه زدم و چند دقیقه‌ای گریه کردم. آن لحظه نمی‌فهمیدم چرا اینقدر کلافه هستم. چه چیزی من را اینقدر تحت فشار قرار داده که اشکم جاری شده است. موضوع این بود که بقیه‌ی آدم‌ها تا صبح بیدار بودند و بازی کرده بودند و معاشرت کرده بودند و دور هم گفته بودند و خندیده بودند. فقط من بودم که احساس می‌کردم الان باید بخوابم. چون دخترم ساعت ۶ صبح بیدار می‌شود و کسی باید باشد که از او مراقبت کند. در واقع آن لحظه‌ای که زدم زیر گریه از هجوم و فشار تنهایی بود. اینکه کسی من را درک نمی‌کرد. کسی اصلا یادش نبود که من خوابیده‌ام. حتی کسی رعایت نکرده بود که بتوانم بخوابم. و دردناک‌تر از همه‌ی اینها این بود که صبح همان ساعت ۶ بیدار شدم و من و لیلی تنها آدم‌های بیدار خانه بودیم. چون بقیه‌ای که شب را بیدار مانده بودند همه خواب بودند. در خانه‌ی ساکتی که همه به خواب رفته بودند بیدار شدیم و قدم زدیم و صحبت کردیم. و من هجوم تنهایی را باز چندین برابر احساس کردم.

اوایل به دنیا آمدن لیلی یکی از دوستانم گفت که مراقب خودم باشم چون او ساعت‌های زیادی را با احساسات بدی سر کرده که بعدها فهمیده به آن «انزوای مادرانه» می‌گویند و رایج است و طبیعی است. در ظاهر معنای این عبارت این است که تنها بمانی. کسی دور و برت نباشد. و این را به ذهن می‌آورد که در اوایل به دنیا آمدن بچه مادر مجبور است ساعات زیادی را در خانه و در کنار او بگذراند و ناچار تنها می‌ماند. اما من در این چند وقت معنای گسترده‌تری از «انزوای مادرانه» را تجربه کرده‌ام.

شاید بتوانم بگویم ۲ نوع مختلف از این تنهایی را تجربه کردم. روی «تجربه کردم» تاکید می‌کنم چون ممکن است آدم‌های مختلف تجربه‌های متفاوتی از مادری داشته باشند و نوشته‌هایم را منحصر به خودم می‌دانم (تعمیم نمی‌دهم).

مثال نوع اول می‌شود همان خاطره‌ی اول متن. مادری باعث می‌شود خیلی از اوقات نتوانم آنطور که قبلا بود همراه بقیه باشم. وقتی لیلی شیر میخواهد باید جدا شوم و بروم. گاهی اینقدر خسته هستم که خودم ترجیح می‌دهم بخوابم. مهمانی‌هایی که آخر شب هستند حذف شده‌اند. گاهی مدت‌ها در اتاق می‌مانم تا خوابش ببرد. بیرون از اتاق آدم‌ها شام می‌خورند. حرف می‌زنند، می‌خندند و زندگی همانطور که قبلا بود ادامه دارد.

نوع دومی از تنهایی را اخیرا بیشتر تجربه کردم. این نوعش خیلی دیدنی نیست. در درون من اتفاق می‌افتد. برای وقتی است که تمام زندگی و دغدغه‌ی من راجع به لیلی است و هیچ کس دیگری نیست که اینقدر نزدیک باشد و هیچ کس دیگری نیست که -حتی اگر بخواهد- بتواند خوب درکم کند. گاهی اینقدر بین این دغدغه‌ها تلو تلو می‌خورم که گیج می‌شوم. گاهی که نمی‌دانم چه کار باید بکنم حالم به هم میریزد. احساس می‌کنم در انتخاب کردن مسیر خیلی تنها هستم. احساس می‌کنم بار مسئولیت لیلی بیشترش با من است. انگار حتی اگر دیگران تصمیم‌گیرنده باشند، من معیارهای تصمیم را دستشان می‌دهم. من کسی هستم که بیشتر از همه با لیلی هستم، بیشتر از همه می‌شناسمش و بنابراین باید تصمیم بگیرم. این تنهایی خیلی سنگین‌تر است. نگرانم می‌کند. به هم‌ام می‌ریزد.

خیلی دوست دارم مادرهای دیگر را بشنوم. بشنوم که آنها هم چنین موضوعاتی را تجربه کرده‌اند یا نه. یکی از دوستانم که قبل از من مادر شده، یک بار به همسرم می‌گفت تنها کاری که باید بکنی «همدلی» است. شاید دقیق ندانم همدلی چیست ولی احساس می‌کن همان چیزی است که نیاز دارم. 

اینها را اینجا ثبت می‌کنم که روزنگار مادری‌ام باشد. تاریخچه‌ی مادری‌ام. یک روز از همه‌ی این چالش‌ها عبور می‌کنم و چالش‌های جدید جایشان را باز می‌کنند. دوست دارم که بیایم و ببینم چه مسیری را طی کرده‌ام.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
الهه ابوالحسنی شهرضا